راکون کچولو مو صورتی p64
داداشم:هیععععع!!!!!چرا اینجوری میکنی؟
من:زود باش
داداشم:خیله خب!
ذهن داداشم:اگه پرنسس میشد قطعا از این پرنسسای دعوایی میشد که فقطتو مانهوا ها پیدا میشن! قیافش شبیه پرنسسه اخلاقشم شبیه این قاطلای زنجیره ایه... ببین سر سوسک بدبخت چه بلایی آورد!
من:چه زری زدی؟
داداشم:چی؟ من که چیزی نگفتم
من:خودم شنیدم الان گفتی من قاطلم!!
به خواطر یه سوسک داری یه همچین چیزی میگی؟
داداشم:تو... من اینو فقط تو ذهنم گفتم
من:آره دوبار—
ها؟ای—این چیه؟ دیدم تار شد و قلبم شروع به درد گرفتن کرد
داداشم:اینسوک؟خوبی؟
من:آره—فقط...
پاهام کم کم سست شد و افتادم دیگه تنها چیزی که میفهمیدم صدای مبهم داداشم و صدا کردن بابام بود
دوباره همون مکان این دفعه تاریکی مطلق رو به روم بود این دفعه دلم میخواد برم اونجا اشکالی نداره؟با دو دلی پاهامو به حرکت انداختم و به سمت اون تاریکی حرکت کردم.یه قدم، دو قدم فقط یه یه قدم دیگه مونده انجامش بدم؟قدم بعدی رو بر داشتم و داخل تاریکی شدم چی؟ تاریکی همینقدر بود!؟؟!؟ میتونم قسم بخورم یه قدمم نبود!
+نه اون هم یجور نوره
من:منظورت چیه؟ توکی هستی چی هستی؟
+خب،من...فکر کنم بهتر باشه خودمو بهت معرفی کنم
اینو گفت و یه چیزی شبیه یه پروانه کوچیک طلایی جلوم ظاهر شد
+من هیکاری ام یه پری البته الان به خواطر اینکه قدرت کافی ندارم توی جسم یه پروانه ام
من:من هنوز به سن قانونی ترسیدم که چیزی بزنم پس این چه کوفتیه؟
هیکاری:من جدی ام!
من: منظورت چیه که یه پری ای؟
هیکاری:آها این خب معنی اسم من نوره درسته؟
من:که چی؟
هیکاری:برای اینکه بتونم شکل واقعیمو نشونت بدم باید کسی که یه گوشواره ی کوچیک خاص داشته باشه به من ضربه بزنه و معنیه اسممو بگه
من:گوشواره!؟
هیکاری:آره وایسا!تو اونو داری! یعنی اگه نداشتیش اصلا نمیتونستی بیای اینجا خب... انجامش بده
من:خیله خب.
آروم انگشتمو سمتش بردم و معنیه اسمشو گفتم همون لحظه یه نور سیاهی همه جارو گرفت و اون پروانه ی کوچیک تبدیل به یه پری با موهای بلوند و چشمای عسلی شد
هیکاری:خب خب فکر کنم باید خودمو از اول معرفی کنم! من....
من:لازم نکرده فقط بگو این چه کوفتی بوددد
هیکاری:خبب منکه گفتم تاریکی هم یجور نوره
من:ولی—
هیکاری:الان میخوای بگی که سیاهی نمیتونه نور باشه؟
من:آخه چطور ممکنه؟
هیکاری:ببین که من چکار میکنم دستاشو باز کرد بعد یه چیز سیاهی از دستاش زد بیرون بعد هم به چراغ قوه و طلق سیاه توی دستاش ظاهر شدن
هیکاری چراغ قوه رو روشن کرد و نورش رو روی طلق انداخت نور از طلق عبور کرد ،نوری که روی طلق انداخت ازش عبور کرد و رنگش هم تغییر کرد
هیکاری:خب این چیه؟
من:نور سیاه
ادامه دارد
لایک؟
من:زود باش
داداشم:خیله خب!
ذهن داداشم:اگه پرنسس میشد قطعا از این پرنسسای دعوایی میشد که فقطتو مانهوا ها پیدا میشن! قیافش شبیه پرنسسه اخلاقشم شبیه این قاطلای زنجیره ایه... ببین سر سوسک بدبخت چه بلایی آورد!
من:چه زری زدی؟
داداشم:چی؟ من که چیزی نگفتم
من:خودم شنیدم الان گفتی من قاطلم!!
به خواطر یه سوسک داری یه همچین چیزی میگی؟
داداشم:تو... من اینو فقط تو ذهنم گفتم
من:آره دوبار—
ها؟ای—این چیه؟ دیدم تار شد و قلبم شروع به درد گرفتن کرد
داداشم:اینسوک؟خوبی؟
من:آره—فقط...
پاهام کم کم سست شد و افتادم دیگه تنها چیزی که میفهمیدم صدای مبهم داداشم و صدا کردن بابام بود
دوباره همون مکان این دفعه تاریکی مطلق رو به روم بود این دفعه دلم میخواد برم اونجا اشکالی نداره؟با دو دلی پاهامو به حرکت انداختم و به سمت اون تاریکی حرکت کردم.یه قدم، دو قدم فقط یه یه قدم دیگه مونده انجامش بدم؟قدم بعدی رو بر داشتم و داخل تاریکی شدم چی؟ تاریکی همینقدر بود!؟؟!؟ میتونم قسم بخورم یه قدمم نبود!
+نه اون هم یجور نوره
من:منظورت چیه؟ توکی هستی چی هستی؟
+خب،من...فکر کنم بهتر باشه خودمو بهت معرفی کنم
اینو گفت و یه چیزی شبیه یه پروانه کوچیک طلایی جلوم ظاهر شد
+من هیکاری ام یه پری البته الان به خواطر اینکه قدرت کافی ندارم توی جسم یه پروانه ام
من:من هنوز به سن قانونی ترسیدم که چیزی بزنم پس این چه کوفتیه؟
هیکاری:من جدی ام!
من: منظورت چیه که یه پری ای؟
هیکاری:آها این خب معنی اسم من نوره درسته؟
من:که چی؟
هیکاری:برای اینکه بتونم شکل واقعیمو نشونت بدم باید کسی که یه گوشواره ی کوچیک خاص داشته باشه به من ضربه بزنه و معنیه اسممو بگه
من:گوشواره!؟
هیکاری:آره وایسا!تو اونو داری! یعنی اگه نداشتیش اصلا نمیتونستی بیای اینجا خب... انجامش بده
من:خیله خب.
آروم انگشتمو سمتش بردم و معنیه اسمشو گفتم همون لحظه یه نور سیاهی همه جارو گرفت و اون پروانه ی کوچیک تبدیل به یه پری با موهای بلوند و چشمای عسلی شد
هیکاری:خب خب فکر کنم باید خودمو از اول معرفی کنم! من....
من:لازم نکرده فقط بگو این چه کوفتی بوددد
هیکاری:خبب منکه گفتم تاریکی هم یجور نوره
من:ولی—
هیکاری:الان میخوای بگی که سیاهی نمیتونه نور باشه؟
من:آخه چطور ممکنه؟
هیکاری:ببین که من چکار میکنم دستاشو باز کرد بعد یه چیز سیاهی از دستاش زد بیرون بعد هم به چراغ قوه و طلق سیاه توی دستاش ظاهر شدن
هیکاری چراغ قوه رو روشن کرد و نورش رو روی طلق انداخت نور از طلق عبور کرد ،نوری که روی طلق انداخت ازش عبور کرد و رنگش هم تغییر کرد
هیکاری:خب این چیه؟
من:نور سیاه
ادامه دارد
لایک؟
۳.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.