گس لایتر/پارت ۲۵۰
روز بعد...
توی دفترش به کار مشغول بود
منتظر وکیلش بود تا برسه و از روند پرونده آگاهش کنه
صدای در اتاقشو که شنید بی درنگ اجازه ی ورود داد...
"بیا داخل"
وکیل سو وارد شد...
-سلام رییس بزرگ... آقای جئون...
با نگاه خنثاش بهش خیره شد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد...
جونگکوک: ظاهرا پشت بشاش بودنت خبر خوبی هست؛ که اگر غیر این باشه به سلامت عقلانیت شک میکنم...
وکیل سو موذیانه خندید...
-شما انسان بسیار باهوشی هستید آقای جئون... از کار کردن با شما خسته نمیشم
جونگکوک: باشه حالا... بگو ببینم چیکار کردی؟...
کیفش رو باز کرد و از داخل برگه ها و پوشه هایی که منظم کنار هم قرار داده بود چیزایی که مربوط بود رو بیرون کشید...
به نشانه ی ادب با دو دست تقدیم جونگکوک کرد...
-بفرمایید قربان...
درحالیکه روی صندلیش لم داده بود دستشو دراز کرد و برگه ها رو ازش گرفت و مشغول کنکاش کردن درونشون شد...
آقای سو همزمان با جونگکوک شروع به توضیح دادن کرد...
-تا این مرحله برنده ماییم... هیچکس حاضر نشده حتی به عنوان شاهد علیه ما حاضر بشه... برعکس!... من کارمنداتونو به عنوان شاهد به دادگاه بردم و حرف خودمو به کرسی نشوندم... وکالت تامی که قبلا با رضایت کامل بهتون دادن و برگه هایی که خانواده ی ایم براتون امضا کردن تماما مستند و محکمه پسندن... حتی خودشونم نتونستن به اون اسناد ایرادی وارد کنن... اونا فقط مدعین که سهام شرکت رو با حیله و تقلب ازشون گرفتین که با توجه به همه ی مدارک و شواهد ما دادگاه حرف اونا رو باور نکرد!...
رنگی از احساس غم یا شادی توی صورتش وجود نداشت... نگاهش همچنان خنثی بود طوری که وکیل سو متوجه نبود آیا تونسته راضیش کنه یا باز قراره سرزنش بشه...
جونگکوک : کارت درسته! متحیرم کردی
-خوشحالم که راضی هستین... نگران هیچی نباشین... آس تو دست ماس
جونگکوک: پس چرا اولش اینقدر ترسیده بودی... به زور مجبورت کردم بری دادگاه
-حق بدین قربان... با خانواده ایم طرف بودیم... آدمای کمی نیستن... خیلی با نفوذن... حتی ممکنه توی دادگاه کلی آدم داشته باشن و ما بی خبر باشیم
جونگکوک: منم آدمای خودمو دارم آقای سو... ولی تا وقتی که مدارکت محکمن نیازی به اونا نیست... الانم برو مرخصی...
با تملق خاصی که در نحوه رفتار و گفتارش داشت ادای احترام کرد و سمت در خروجی رفت...
-بله رییس... مزاحم وقتتون نمیشم...
پای در که رسید لبخند مشمئزکننده ای تحویل جونگکوک داد و گفت: "راستی قربان... پیرهن سفید خیلی بهتون میاد"...
در جوابش فقط سری تکون داد و اون رفت...
*****************
جلوی آینه ایستاد و لباسشو بالا داد...
به شکمش نگاهی کرد و بعد به پهلو ایستاد... دستی روی شکمش کشید...
بایول: نه... هنوزم خیلی کوچولویی... دیده نمیشی... یا تو دیر بزرگ میشی یا من خیلی عجله دارم... در هر صورت خیلی دوست دارم کوچولوی من... با وجود مشکلاتی که دارم بی صبرانه منتظر بزرگ شدنتم... مطمئنم جونگ هونم از داشتنت خوشحال میشه...
حرف زدن با خودشو تموم کرد و لباسشو مرتب کرد...
کیفشو برداشت و از اتاق بیرون رفت...
.
.
.
یون ها با دیدن بایول که بنظر قصد رفتن به جایی رو داشت جلو رفت و پرسید:
-جایی داری میری؟
بایول: آره... دارم میرم جونگ هون رو ببینم
-تنهایی؟
بایول: آره... چطور مگه؟
-هیچی... فقط نگرانم مواجه شدن با اون آدم و مادرش اذیتت کنه
بایول: مهم نیستن... دیگه اهمیتی ندارن
-میخوای باهات بیام؟
بایول: نه... خودم میرم
-باشه... پس مراقب خودت باش
بایول: حتما...
.
.
.
بعد از رفتن بایول گوشی یون ها زنگ خورد...
جی وو بود!... کنجکاو بود که چرا جی وو باهاش تماس گرفته... پس جواب داد...
-الو؟
جی وو: سلام یون ها... میتونم ببینمت؟
-سلام... مشکلی پیش اومده؟
جی وو: مشکل که... نمیدونم راستش... باید باهات حرف بزنم
-باشه... کجا همو ببینیم؟
جی وو: اگه میشه بیا مطب من
-اکی... بیست دقیقه دیگه اونجام...
************
توی دفترش به کار مشغول بود
منتظر وکیلش بود تا برسه و از روند پرونده آگاهش کنه
صدای در اتاقشو که شنید بی درنگ اجازه ی ورود داد...
"بیا داخل"
وکیل سو وارد شد...
-سلام رییس بزرگ... آقای جئون...
با نگاه خنثاش بهش خیره شد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد...
جونگکوک: ظاهرا پشت بشاش بودنت خبر خوبی هست؛ که اگر غیر این باشه به سلامت عقلانیت شک میکنم...
وکیل سو موذیانه خندید...
-شما انسان بسیار باهوشی هستید آقای جئون... از کار کردن با شما خسته نمیشم
جونگکوک: باشه حالا... بگو ببینم چیکار کردی؟...
کیفش رو باز کرد و از داخل برگه ها و پوشه هایی که منظم کنار هم قرار داده بود چیزایی که مربوط بود رو بیرون کشید...
به نشانه ی ادب با دو دست تقدیم جونگکوک کرد...
-بفرمایید قربان...
درحالیکه روی صندلیش لم داده بود دستشو دراز کرد و برگه ها رو ازش گرفت و مشغول کنکاش کردن درونشون شد...
آقای سو همزمان با جونگکوک شروع به توضیح دادن کرد...
-تا این مرحله برنده ماییم... هیچکس حاضر نشده حتی به عنوان شاهد علیه ما حاضر بشه... برعکس!... من کارمنداتونو به عنوان شاهد به دادگاه بردم و حرف خودمو به کرسی نشوندم... وکالت تامی که قبلا با رضایت کامل بهتون دادن و برگه هایی که خانواده ی ایم براتون امضا کردن تماما مستند و محکمه پسندن... حتی خودشونم نتونستن به اون اسناد ایرادی وارد کنن... اونا فقط مدعین که سهام شرکت رو با حیله و تقلب ازشون گرفتین که با توجه به همه ی مدارک و شواهد ما دادگاه حرف اونا رو باور نکرد!...
رنگی از احساس غم یا شادی توی صورتش وجود نداشت... نگاهش همچنان خنثی بود طوری که وکیل سو متوجه نبود آیا تونسته راضیش کنه یا باز قراره سرزنش بشه...
جونگکوک : کارت درسته! متحیرم کردی
-خوشحالم که راضی هستین... نگران هیچی نباشین... آس تو دست ماس
جونگکوک: پس چرا اولش اینقدر ترسیده بودی... به زور مجبورت کردم بری دادگاه
-حق بدین قربان... با خانواده ایم طرف بودیم... آدمای کمی نیستن... خیلی با نفوذن... حتی ممکنه توی دادگاه کلی آدم داشته باشن و ما بی خبر باشیم
جونگکوک: منم آدمای خودمو دارم آقای سو... ولی تا وقتی که مدارکت محکمن نیازی به اونا نیست... الانم برو مرخصی...
با تملق خاصی که در نحوه رفتار و گفتارش داشت ادای احترام کرد و سمت در خروجی رفت...
-بله رییس... مزاحم وقتتون نمیشم...
پای در که رسید لبخند مشمئزکننده ای تحویل جونگکوک داد و گفت: "راستی قربان... پیرهن سفید خیلی بهتون میاد"...
در جوابش فقط سری تکون داد و اون رفت...
*****************
جلوی آینه ایستاد و لباسشو بالا داد...
به شکمش نگاهی کرد و بعد به پهلو ایستاد... دستی روی شکمش کشید...
بایول: نه... هنوزم خیلی کوچولویی... دیده نمیشی... یا تو دیر بزرگ میشی یا من خیلی عجله دارم... در هر صورت خیلی دوست دارم کوچولوی من... با وجود مشکلاتی که دارم بی صبرانه منتظر بزرگ شدنتم... مطمئنم جونگ هونم از داشتنت خوشحال میشه...
حرف زدن با خودشو تموم کرد و لباسشو مرتب کرد...
کیفشو برداشت و از اتاق بیرون رفت...
.
.
.
یون ها با دیدن بایول که بنظر قصد رفتن به جایی رو داشت جلو رفت و پرسید:
-جایی داری میری؟
بایول: آره... دارم میرم جونگ هون رو ببینم
-تنهایی؟
بایول: آره... چطور مگه؟
-هیچی... فقط نگرانم مواجه شدن با اون آدم و مادرش اذیتت کنه
بایول: مهم نیستن... دیگه اهمیتی ندارن
-میخوای باهات بیام؟
بایول: نه... خودم میرم
-باشه... پس مراقب خودت باش
بایول: حتما...
.
.
.
بعد از رفتن بایول گوشی یون ها زنگ خورد...
جی وو بود!... کنجکاو بود که چرا جی وو باهاش تماس گرفته... پس جواب داد...
-الو؟
جی وو: سلام یون ها... میتونم ببینمت؟
-سلام... مشکلی پیش اومده؟
جی وو: مشکل که... نمیدونم راستش... باید باهات حرف بزنم
-باشه... کجا همو ببینیم؟
جی وو: اگه میشه بیا مطب من
-اکی... بیست دقیقه دیگه اونجام...
************
۲۳.۸k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.