شاهزاده اهریمنی پارت 4
شاهزاده اهریمنی پارت 4
سونیک 💙✨ :
شهر به طرز عجیبی ساکت و ترسناکه .
ارواح به طرز خیلی بدی بهمون نگاه میکنن مثل این که بخوان نقشه قتل بکشن .
سیلور رو نزدیک خودم نگه میدارم .
سیلور ـ چی شده ؟
ـ هیچی فقط نزدیکم بمون . حس خوبی ندارم .
سیلور ـ منم همینطور . اصلا خوب نگاهمون نمیکنن .
ـ آره ولی .... چرا اینجوری بهمون زل زدن ؟
سیلور ـ نمیدونم . از داداش بزرگه بپرس .
میزنم به شونه شدو تا توجه ش رو جلب کنم .
شدو ـ چی میخوای ؟
ـ چرا همه اینجوری نگاهمون میکنن ؟
مثل اینکه شدو تازه متوجه نگاه های بقیه شد .
شدو ـ نمیدونم . فقط نزدیک هم بمونید و سمت جمعیت نرید . به نظرم عاقلانه ترین کار الان اینه که دنبال بلک و گارد هاش بریم .
سرمونو به نشونه آره تکون میدیم .
همونطور که راه میریم کم کم شهر جاش رو به مه غلیظی میده .
به شدو برخورد میکنم .
شدو ـ حواست کجاست تقلبی ؟
ـ آخخ چی شد ؟ چرا وایسادیم ؟
شدو ـ نمیدونم ولی فکر کنم رسیدیم .
گارد ها آروم با سر نیزه هاشون به پشتمون میزنن .
گارد ها ـ برید جلو ........
صداشون دو رگه و ترسناکه .
کلمه های آخرشون توی مه محو میشه .
کنار بلک وایمیستیم .
بلک ـ رسیدیم پسرا .
و متوجه یه دروازه سیاه و بزرگ میشیم .
ولی ..... فقط به ظاهر سیاه بود .
مثل این که قبلا نقره ای بوده و بعد ها زنگ زده و این رنگی شده .
وارد کاخ میشیم .
حیاط های بیرون کاخ کاملا خشک و بدون علائمی از زندگی هستن و ارواح توی باغ ها پرسه میزنن .
مه کمتر شده ولی هنوزم هست .
کاخ کاملا سیاهه ...... و تاریک .
ترس عجیبی رو حس میکنم انگار که از بدنم بالا میره .
همه قسمت های کاخ تارک هستن و فقط با نور مشعل روشن شدن به جز تالار اصلی که تخت پادشاهی اونجاست .
تالار اصلی سقف گنبدی شکل با شیشه های نسبتا رنگی داشت که به عنوان نور گیر برای تالار عمل میکردن .
بلک مستقیم به سمت تخت سلطنتی میره و روش میشینه .
شدو ـ خب ؟ .... چرا مارو آوردی اینجا ؟
بلک ـ هیچی فقط احساس کردم بهتره پسرم جلوی چشمام باشه .
و نیشخند میزنه .
شدو ـ چی ؟ تو دیوونه ای مگه نه ؟ میدونی اینجا چقدر برای ما خطرناکه ؟
بلک ـ آروم باش . تا وقتی از کاخ بیرون نری چیزیت نمیشه اگرچه ...... توطئه باز های زیادی داخل قصر هستن که سعی میکنم من و خواهرت رو بکشن .
شدو ـ خواهرم ؟
ـ شدو خواهر داره ؟
میون این هیاهو به نظر میومد که سیلور از پیدا کردن یه دوست جدید خوشحال باشه .
بلک ـ اوه ببخشید که برای دیدار با شما صداش نکردم . رایا ؟ اینجایی ؟
صدایی از بالای سرمون میاد ـ دنبال من میگردین ؟
یه دختر شاید 21 ساله روی لوستری که از گنبد آویزونه نشسته و تاب میخوره .
تقریبا تو نگاه اول شبیه شدوعه ..... ولی نه . تفاوت هایی دارن .
سفیدی چشماش سیاهن و مردمک های قرمزش تو تاریکی چشماش خودنمایی میکنن .
به نظر خیلی شیطون میاد .
بلک ـ بیا پایین .
رایا ـ باوش .
و میپره پایین .
سیلور ـ عهههه یکی بگیرتش .
درست جلومون روی دوتا پاهاش فرود میاد .
رایا ـ سلام .....
و سرشو کج میکنه .
سونیک 💙✨ :
شهر به طرز عجیبی ساکت و ترسناکه .
ارواح به طرز خیلی بدی بهمون نگاه میکنن مثل این که بخوان نقشه قتل بکشن .
سیلور رو نزدیک خودم نگه میدارم .
سیلور ـ چی شده ؟
ـ هیچی فقط نزدیکم بمون . حس خوبی ندارم .
سیلور ـ منم همینطور . اصلا خوب نگاهمون نمیکنن .
ـ آره ولی .... چرا اینجوری بهمون زل زدن ؟
سیلور ـ نمیدونم . از داداش بزرگه بپرس .
میزنم به شونه شدو تا توجه ش رو جلب کنم .
شدو ـ چی میخوای ؟
ـ چرا همه اینجوری نگاهمون میکنن ؟
مثل اینکه شدو تازه متوجه نگاه های بقیه شد .
شدو ـ نمیدونم . فقط نزدیک هم بمونید و سمت جمعیت نرید . به نظرم عاقلانه ترین کار الان اینه که دنبال بلک و گارد هاش بریم .
سرمونو به نشونه آره تکون میدیم .
همونطور که راه میریم کم کم شهر جاش رو به مه غلیظی میده .
به شدو برخورد میکنم .
شدو ـ حواست کجاست تقلبی ؟
ـ آخخ چی شد ؟ چرا وایسادیم ؟
شدو ـ نمیدونم ولی فکر کنم رسیدیم .
گارد ها آروم با سر نیزه هاشون به پشتمون میزنن .
گارد ها ـ برید جلو ........
صداشون دو رگه و ترسناکه .
کلمه های آخرشون توی مه محو میشه .
کنار بلک وایمیستیم .
بلک ـ رسیدیم پسرا .
و متوجه یه دروازه سیاه و بزرگ میشیم .
ولی ..... فقط به ظاهر سیاه بود .
مثل این که قبلا نقره ای بوده و بعد ها زنگ زده و این رنگی شده .
وارد کاخ میشیم .
حیاط های بیرون کاخ کاملا خشک و بدون علائمی از زندگی هستن و ارواح توی باغ ها پرسه میزنن .
مه کمتر شده ولی هنوزم هست .
کاخ کاملا سیاهه ...... و تاریک .
ترس عجیبی رو حس میکنم انگار که از بدنم بالا میره .
همه قسمت های کاخ تارک هستن و فقط با نور مشعل روشن شدن به جز تالار اصلی که تخت پادشاهی اونجاست .
تالار اصلی سقف گنبدی شکل با شیشه های نسبتا رنگی داشت که به عنوان نور گیر برای تالار عمل میکردن .
بلک مستقیم به سمت تخت سلطنتی میره و روش میشینه .
شدو ـ خب ؟ .... چرا مارو آوردی اینجا ؟
بلک ـ هیچی فقط احساس کردم بهتره پسرم جلوی چشمام باشه .
و نیشخند میزنه .
شدو ـ چی ؟ تو دیوونه ای مگه نه ؟ میدونی اینجا چقدر برای ما خطرناکه ؟
بلک ـ آروم باش . تا وقتی از کاخ بیرون نری چیزیت نمیشه اگرچه ...... توطئه باز های زیادی داخل قصر هستن که سعی میکنم من و خواهرت رو بکشن .
شدو ـ خواهرم ؟
ـ شدو خواهر داره ؟
میون این هیاهو به نظر میومد که سیلور از پیدا کردن یه دوست جدید خوشحال باشه .
بلک ـ اوه ببخشید که برای دیدار با شما صداش نکردم . رایا ؟ اینجایی ؟
صدایی از بالای سرمون میاد ـ دنبال من میگردین ؟
یه دختر شاید 21 ساله روی لوستری که از گنبد آویزونه نشسته و تاب میخوره .
تقریبا تو نگاه اول شبیه شدوعه ..... ولی نه . تفاوت هایی دارن .
سفیدی چشماش سیاهن و مردمک های قرمزش تو تاریکی چشماش خودنمایی میکنن .
به نظر خیلی شیطون میاد .
بلک ـ بیا پایین .
رایا ـ باوش .
و میپره پایین .
سیلور ـ عهههه یکی بگیرتش .
درست جلومون روی دوتا پاهاش فرود میاد .
رایا ـ سلام .....
و سرشو کج میکنه .
۳.۹k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.