p20

p20

پیش از.ت و کوک
ا.ت یکم صبحونه خورد و خیلی زود از روی پای کوک بلند میشه و خیلی سریع و با بغض به سمت اتاقش می‌ره . روی تختش دراز می‌کشه و می‌ره زیر پتو و گریه می‌کنه ، بعد چند مین رو تختش میشینه و بغض می‌کنه ، می‌ره سمت دست‌شویی و با آب سرد صورتش رو می‌شوره ، ولی اصلا حالش خوب نبود، احساس خفگی می کرد و بعد دو باره رفت رو تختش نشست و به این فکر می کرد چرا کوک همچین کارهایی کرد ، که دید روزی و جنی نیستن
ویو کوک
نمی دونم چرا ولی احساس می کنم ا.ت حالش خوب نبود ، خیلی نگرانش شدم پس میرم پیشش برم از اجوما بپرسم که تو کدوم اتاقه
کوک می‌ره پیش اجوما
کوک : اجوما
اجوما : بله پسرم
کوک : میشه لطفا بهم بگید که اتاق ا.ت از کدومه
اجوما : اون اتاق ( اشاره به اتاق ا.ت )
کوک : ممنون ( ومیره )
در اتاق رو زدم ولی کسی جواب نداد و دوباره در زدم بازم کسی جواب نداد تصمیم گرفتم در رو باز کنم که ا.ت در رو باز کرد
ا.ت : بله ارباب
کوک : مگه نگفتم ارباب صدام نکن کوک صدام کن و باهام راحت باش
ا.ت : خب باشه بگو چی میخوای
کوک : چی کار میکردی
ا.ت : به تو هیچ ربطی ندارد
کوک : الان ربط نداشتن به من رو نشونت میدم

خماریییییییی تا............
لایک :۱۰
کامنت : ۲۰