ستاره اسمون من♪
ستاره اسمون من♪
#پارت62
*یک هفته مونده به کریسمس*
«از زبان چویا»
به نرده ی فلزی تکیه داده بودم ـو داشتم دریا رو نگه میکردم، چیزی که ازش متنفرم.
بعد از اون روز، از مافیا بیرون اومدم.. هرچند که کار ـه راحتی نبود.
از موقعی که کائده به دنیا اومده، زندگی ـم تغییر کرده.
میخوام با روش ـه دیگه زندگی کنم، نمیخوام دیگه ادم بکشم.
میخوام از نو شروع کنم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو چشمای خمار ـمو رو هم گذاشتم.
با نشستن دستی رو شونه ـم چشمامو باز کردم.
با صدای اشنایی گفت: به به چویای خودمون!
صدای.. دازای بود.
با امیدواری سرمو سمتش چرخوندم ـو با دیدن شخص روبه روم، همونجور که امیدم سریع اومد همونجوری هم رفت.. شایدم سریعتر.
چشمام از قبل خمار تر شد، رومو برگردوندم که گفت: چیه!؟ انتظار داشتی دازای باشه؟
دستشو دور ـه گردنم انداخت که با بی حوصلگی ـو با قیافه ی توهم رفته ای کنارش زدم ـو گفتم: برو اونور دایما، حوصله ی تو یکی ـو ندارم.*پسر خاله ی دازای تو فراموشی*
با لبخند بهم نگاه کرد ـو گفت: اصلا تغییری نکردی چویا، فقط.. امم.. موهات سفید ـو کوتاه شده ـو نصفه چشمات هم سفید شده،..
خنده ی کوتاهی کرد ـو ادامه داد: انگاری داری پیر میشی، ولی..
یواش زد به کمرم ـو گفت: ولی چشمات هنوز هم قشنگه!
تچی زیر لب گفتم ـو با حرص گفتم: چیشده بعد این همه سال تازه، اونم یهویی پیدات شد، نکنه باز شنیدی با دازای دعوام شده ـو اومدی جاشو بگیری؟
با تعجب نگام کرد ولی بعد با لبخند گفت: نه بابا، اصلا خبر نداشتم. یهویی دیدمت، اومدم پیشت.
با نگاهی خنثی به دریا خیره شدم ـو بعد از چند دقیقه سکوت، چشمامو روهم گذاشتم.
دلم میخواست الان بجای دایما، .. دازای اینجا باشه.
سرمو تکون دادم تا از این افکارم بیرون بیام.
_راستش.. اره.. فهمیده بودم که با دازای دعوات شده ولی.. برای اینکه جاشو بگیرم نیومده بودم.. فقط میخواستم بگم، اگه به کسی نیاز داشتی که باهاش حرف بزنی؛ من هستم.
و اینکه، فقط میخواستم بدونی من کنارتم."
صداش اروم بود، لبخند زده بود، چشمای قهوه ایش تو نور ـه افتاب روشن تر شده بودن، رنگ ـه عسل به خودشون گرفته بودن.
خیلی شبیه دازای بود، فقط حالت ـه موهاش فرق داشت.
دیدمو ازش گرفتم ـو دوباره به دریا نگاه کردم.
بدون ـه اینکه ذره ای فکر کنم گفتم: لازم نکرده، کی گفته من بخاطر ـه رفتنش ناراحتم؟ ذره ای هم برام مهم نبود، اگه یادت باشه ما دوتا اصلا براهم ارزش قائل نبودیم، اون از یکی دیگه خوشش میومد،.. و من از یکی دیگه خوشم میاد.
پس منطقی ـه!"
لعنتی.. این حرفی نبود که میخواستم بزنم.
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت62
*یک هفته مونده به کریسمس*
«از زبان چویا»
به نرده ی فلزی تکیه داده بودم ـو داشتم دریا رو نگه میکردم، چیزی که ازش متنفرم.
بعد از اون روز، از مافیا بیرون اومدم.. هرچند که کار ـه راحتی نبود.
از موقعی که کائده به دنیا اومده، زندگی ـم تغییر کرده.
میخوام با روش ـه دیگه زندگی کنم، نمیخوام دیگه ادم بکشم.
میخوام از نو شروع کنم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو چشمای خمار ـمو رو هم گذاشتم.
با نشستن دستی رو شونه ـم چشمامو باز کردم.
با صدای اشنایی گفت: به به چویای خودمون!
صدای.. دازای بود.
با امیدواری سرمو سمتش چرخوندم ـو با دیدن شخص روبه روم، همونجور که امیدم سریع اومد همونجوری هم رفت.. شایدم سریعتر.
چشمام از قبل خمار تر شد، رومو برگردوندم که گفت: چیه!؟ انتظار داشتی دازای باشه؟
دستشو دور ـه گردنم انداخت که با بی حوصلگی ـو با قیافه ی توهم رفته ای کنارش زدم ـو گفتم: برو اونور دایما، حوصله ی تو یکی ـو ندارم.*پسر خاله ی دازای تو فراموشی*
با لبخند بهم نگاه کرد ـو گفت: اصلا تغییری نکردی چویا، فقط.. امم.. موهات سفید ـو کوتاه شده ـو نصفه چشمات هم سفید شده،..
خنده ی کوتاهی کرد ـو ادامه داد: انگاری داری پیر میشی، ولی..
یواش زد به کمرم ـو گفت: ولی چشمات هنوز هم قشنگه!
تچی زیر لب گفتم ـو با حرص گفتم: چیشده بعد این همه سال تازه، اونم یهویی پیدات شد، نکنه باز شنیدی با دازای دعوام شده ـو اومدی جاشو بگیری؟
با تعجب نگام کرد ولی بعد با لبخند گفت: نه بابا، اصلا خبر نداشتم. یهویی دیدمت، اومدم پیشت.
با نگاهی خنثی به دریا خیره شدم ـو بعد از چند دقیقه سکوت، چشمامو روهم گذاشتم.
دلم میخواست الان بجای دایما، .. دازای اینجا باشه.
سرمو تکون دادم تا از این افکارم بیرون بیام.
_راستش.. اره.. فهمیده بودم که با دازای دعوات شده ولی.. برای اینکه جاشو بگیرم نیومده بودم.. فقط میخواستم بگم، اگه به کسی نیاز داشتی که باهاش حرف بزنی؛ من هستم.
و اینکه، فقط میخواستم بدونی من کنارتم."
صداش اروم بود، لبخند زده بود، چشمای قهوه ایش تو نور ـه افتاب روشن تر شده بودن، رنگ ـه عسل به خودشون گرفته بودن.
خیلی شبیه دازای بود، فقط حالت ـه موهاش فرق داشت.
دیدمو ازش گرفتم ـو دوباره به دریا نگاه کردم.
بدون ـه اینکه ذره ای فکر کنم گفتم: لازم نکرده، کی گفته من بخاطر ـه رفتنش ناراحتم؟ ذره ای هم برام مهم نبود، اگه یادت باشه ما دوتا اصلا براهم ارزش قائل نبودیم، اون از یکی دیگه خوشش میومد،.. و من از یکی دیگه خوشم میاد.
پس منطقی ـه!"
لعنتی.. این حرفی نبود که میخواستم بزنم.
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.