فیک ملاقات کوتاه پارت۴
اومد جلو پرتم کرد رو چمن...
خم شد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد..
_هی کوچولو..داری بیشتر از حد خودت غلط اضافه میکنی😏
همون لحظه گوشیم زنگ خورد و سریع جواب دادم
مامان/کددددووووم گوووری هستی ا/ت دارم میمیرم حالت خوبه؟😨😨
+آآآآآ..ببخشید خوبم الان میام
فقط با سرعت یونگی رو پس زدم و دویدم سمت خونه..
دیگه دنبالم نیومد پس با خیال راحت راهمو از سر پیش گرفتم..
_____________
رسیدم خونه..
خیلی دیر کرده بود الان ساعت ۶ بود و ساعت ۲ مدرسه تموم شده بود...باور نمیکردم انقد توی پارک بودم..زمان خیلی سریع گذشته بود..
تا درو وا کردم مامان و بابا رو دیدم که حجمی از فحش و حرفا رو روی سرم خالی کردن...
بابا/کجا بودی؟چرا دیر اومدی؟ مگه بهت نگفتم بزار برات راننده بگیرم تا هی مجبور نباشی تنها بری؟چرا گوش نمیدی..؟از فردا ماشین منتظرته..به موقع میری و به موقع میای شیر فهم شد..؟(همه اینا رو خیلی تند و عصبانی گفت..)
مامانم هم داشت حرفتی بابا رو تایید میکرد..فقط سرمو انداختم پایین و عذرخواهی کردم و رفتم توی اتاقم..
_______________
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شد..
+آه خدایا دارم میمیرم خوابم میاد نمیتونم چشامو باز کنم..🥴..!!
مادرش از طبقه پایین صداش زد..
×/پاشو دیگه تا یه ربع دیگ ماشین میرسه هاااا
..به بدبختی بلند شدم..چشام خیلی سنگین بود و نمی تونستم درست راه برم..
کل دیشبو داشتم روی رمان جدیدم کار میکردم و اصن نخوابیدم..
........
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم..خودم دوست نداشتم کسی همش بیاد دنبالم ولی خب مجبور بودم...
رسیدم مدرسه..ذهنم خالی بود و به هیچ چیز فکر نمیکردم..
رفتم توی کلاس و مث بچه ها منتظر معلم بودیم..ولی در کلاس شورش شده بود از بس بچه ها عر عر میکردن...
تهیونگ اصلا بهم توجه نمیکرد..یونگی هم دو میز جلوتر از نشسته بود..
سرم پایین بود که یک شی برخورد کرد به سرم...
ادامه دارد...
خم شد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد..
_هی کوچولو..داری بیشتر از حد خودت غلط اضافه میکنی😏
همون لحظه گوشیم زنگ خورد و سریع جواب دادم
مامان/کددددووووم گوووری هستی ا/ت دارم میمیرم حالت خوبه؟😨😨
+آآآآآ..ببخشید خوبم الان میام
فقط با سرعت یونگی رو پس زدم و دویدم سمت خونه..
دیگه دنبالم نیومد پس با خیال راحت راهمو از سر پیش گرفتم..
_____________
رسیدم خونه..
خیلی دیر کرده بود الان ساعت ۶ بود و ساعت ۲ مدرسه تموم شده بود...باور نمیکردم انقد توی پارک بودم..زمان خیلی سریع گذشته بود..
تا درو وا کردم مامان و بابا رو دیدم که حجمی از فحش و حرفا رو روی سرم خالی کردن...
بابا/کجا بودی؟چرا دیر اومدی؟ مگه بهت نگفتم بزار برات راننده بگیرم تا هی مجبور نباشی تنها بری؟چرا گوش نمیدی..؟از فردا ماشین منتظرته..به موقع میری و به موقع میای شیر فهم شد..؟(همه اینا رو خیلی تند و عصبانی گفت..)
مامانم هم داشت حرفتی بابا رو تایید میکرد..فقط سرمو انداختم پایین و عذرخواهی کردم و رفتم توی اتاقم..
_______________
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شد..
+آه خدایا دارم میمیرم خوابم میاد نمیتونم چشامو باز کنم..🥴..!!
مادرش از طبقه پایین صداش زد..
×/پاشو دیگه تا یه ربع دیگ ماشین میرسه هاااا
..به بدبختی بلند شدم..چشام خیلی سنگین بود و نمی تونستم درست راه برم..
کل دیشبو داشتم روی رمان جدیدم کار میکردم و اصن نخوابیدم..
........
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم..خودم دوست نداشتم کسی همش بیاد دنبالم ولی خب مجبور بودم...
رسیدم مدرسه..ذهنم خالی بود و به هیچ چیز فکر نمیکردم..
رفتم توی کلاس و مث بچه ها منتظر معلم بودیم..ولی در کلاس شورش شده بود از بس بچه ها عر عر میکردن...
تهیونگ اصلا بهم توجه نمیکرد..یونگی هم دو میز جلوتر از نشسته بود..
سرم پایین بود که یک شی برخورد کرد به سرم...
ادامه دارد...
۱۷.۹k
۱۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.