رمان خلافکار کیوت پارت۱
یونگی پسر یکی از بزرگترین خلافکار های دنیاس پدرش ینی مین سوهو مردی با قیافه خشن و هیکل درشت و شخصیتش اینجوریه که خیلی راحت میتونه ینفرو بکشه یا یه کار خلاف انجام بده و ثروتمند ترین مرد کره اس ولی پسرش ینی مین یونگی برعکس پدرشه قیافش شبیه پدرشه ولی شخصیتش نه یونگی پسر خیلی لوسیه چون تنها پسر خانوادشونه خیلی بهش اهمیت میدادن خلاصه که مثل دختر بزرگ شده
ا.ت که دختر دومین ثروتمند کره ینی آقای لی مین هو که صاحب یه شرکته و خیلی مرد زرنگیه دخترش ا.ت هم درست مثل خودشه زرنگ و باهوش
یونگی که با دوستاس رفته بود بیرون نصف شب مست میرسه خونه و باباش اونو میبینه و یه تصمیم خیلی بزرگی میگیره
(فردا صبح خانواده یونگی سر سفره)
همه نشستن جای خودشون و وقتی پدر یونگی میاد بشینه همه به احترامش پا میشن و میشینن همه شروع میکنن به خوردن صبحانه که پدر یونگی میگه من یه تصمیم گرفتم همه با تعجب به پدر یونگی نگا میکنن که
پدر یونگی:آقای مین دیروز دیدم چطور اومدی خونه برای همین فکر میکنم باید ازدواج کنی
که لقمه تو گلوش میپره مامانش بهش آب میده یونگی که از اعصابانیت سرخ شده رو میگرده به باباش میگه
یونگی:ازدواج من چند سالمه که باید ازدواج هم کنم اصل...
که باباش حرفشو قطع میکنه و میگه:به تو مربوط نیس من هرچی بخوام تو باید اونو انجام بدی اگه من نبودم تو تو این شرایط بزرگ نشده بودی
یونگی با گریه به سمت اتاقش میره پدرش به مامانش میگه که یه دختر مناسب برای یونگی پیدا کنه و مامانش از همه جا میپرسه که دختر کدوم آقا برای خانواده ما مناسبه که همه دختر آقای لی مین هو ینی ا.ت و میگن مامان یونگی درباره این خانواده تحقیق میکنه و چیز بدی دربارشون پیدا نمیکنه و به پدر یونگی میگه و پدرش میگه هرچه زودتر باید بریم به خواستگاریش خلاصه پدرش با آقای لی مین هو حرف میزنه و اون قبول میکنه و تلفنو قطع میکنه
(خانه ا.ت)
پدرش به مامانش میگه که بلاخره یه آدم بزرگی میخواد دخترمونو بگیره و مامانش به ا.ت میگه ا.ت میگه که من نمیخوام ازدواج کنم که پدرش میاد:ینی چی نمیخوای ازدواج کنی؟
ا.ت که دختر دومین ثروتمند کره ینی آقای لی مین هو که صاحب یه شرکته و خیلی مرد زرنگیه دخترش ا.ت هم درست مثل خودشه زرنگ و باهوش
یونگی که با دوستاس رفته بود بیرون نصف شب مست میرسه خونه و باباش اونو میبینه و یه تصمیم خیلی بزرگی میگیره
(فردا صبح خانواده یونگی سر سفره)
همه نشستن جای خودشون و وقتی پدر یونگی میاد بشینه همه به احترامش پا میشن و میشینن همه شروع میکنن به خوردن صبحانه که پدر یونگی میگه من یه تصمیم گرفتم همه با تعجب به پدر یونگی نگا میکنن که
پدر یونگی:آقای مین دیروز دیدم چطور اومدی خونه برای همین فکر میکنم باید ازدواج کنی
که لقمه تو گلوش میپره مامانش بهش آب میده یونگی که از اعصابانیت سرخ شده رو میگرده به باباش میگه
یونگی:ازدواج من چند سالمه که باید ازدواج هم کنم اصل...
که باباش حرفشو قطع میکنه و میگه:به تو مربوط نیس من هرچی بخوام تو باید اونو انجام بدی اگه من نبودم تو تو این شرایط بزرگ نشده بودی
یونگی با گریه به سمت اتاقش میره پدرش به مامانش میگه که یه دختر مناسب برای یونگی پیدا کنه و مامانش از همه جا میپرسه که دختر کدوم آقا برای خانواده ما مناسبه که همه دختر آقای لی مین هو ینی ا.ت و میگن مامان یونگی درباره این خانواده تحقیق میکنه و چیز بدی دربارشون پیدا نمیکنه و به پدر یونگی میگه و پدرش میگه هرچه زودتر باید بریم به خواستگاریش خلاصه پدرش با آقای لی مین هو حرف میزنه و اون قبول میکنه و تلفنو قطع میکنه
(خانه ا.ت)
پدرش به مامانش میگه که بلاخره یه آدم بزرگی میخواد دخترمونو بگیره و مامانش به ا.ت میگه ا.ت میگه که من نمیخوام ازدواج کنم که پدرش میاد:ینی چی نمیخوای ازدواج کنی؟
۳.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.