فیک:ساسنگ فن من پارت۱۰۸
این لبخند از اون دست لبخند هایی بود که فریاد میزد "هی جونگ کوک,
اینا قراره یه گندی بزنن و به فاکت بدن"
-میشه یکی به من بگه که موضوع چیه؟
یرین خودکارش رو بین انگشت هاش چرخوند و بدون نگاه کردن به من
لب زد:
_داریم موردای خوب فامیلو جدا میکنیم تا به دوست تهیونگ معرفیش کنیم
برای چند لحظه به سالم بودن گوش هام شک کردم.
-میخوای برای جین یکی رو پیدا کنی؟ مگه دوستش نداشتی؟
یرین خیره نگاهم کرد و گفت:
-چرا داری مزخرف میگی؟ مگه تهیونگ همین یه دوستو داره فقط؟
جند لحظه مکث کردم و داخل ذهن آشفته ام بدنبال دوست های تهیونگ
گشتم اما هیچ نتیجه ای حاصل نشد.
ولی بعد از چند ثانیه, با وحشت بهشون نگاه کردم و گفت
_منظورتون هوسوک که نیست؟
پدرم دستی روی چونه اش کشید و گفت:
-چرا منظورم خودشه. . . وقتی باهاش صحبت کردم, فهمیدم که مرد
زندگیه. . .چند شعبه رستورانم داره؛ برعکس نامزد کله پوک تو که فقط
بلده بخوره و بخوابه
اون زمان حتی لفظ "نامزد کله پوک تو" هم نمیتونست به اندازه ی شنیدن
اسم هوسوک, من رو به تعجب بندازه.
-آپا. . . این کارو نکن. . .
کاغذ رو از بین دست های یرین کشیدم و ادامه دادم:
_اونا اینقدر هم باهم صمیمی نیستن. . . نمیتونی همچین کاری بکنی. . . شاید خوشش نیاد
پدرم چشم غره ای رفت و کاغذ رو ازم پس گرفت.
_چرا خوشش نیاد؟ میخوام به زندگیش یه روح تازه بدم. . . باید ممنون باشه
روی صندلی وا رفتم و با چشم هایی که پر شده از التماس بود به مادرم و
یرین نگاه کردم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم.
_من به هارا زنگ میزنم تا بیاد سئول. . . فردا شب میتونیم هوسوکو دعوت کنیم تاباهم اشنا بشن
پدرم بی توجه به من از جاش بلند شد و به قصد زنگ زدن از آشپزخونه
خارج شد.
باورش سخت بود که میخواست برای چنین کاری هارا رو از بوسان به
سئول بکشونه.
_________________________________
TAEHYUNG´S P.O.V
-خب پس گفتی هوسوک دوست صمیمیته. . .
با تعجب به آقای جئون که دوباره مثل همیشه در حال گذاشتن حرف تو
دهن من بود, نگاه کردم و لب زدم:
-من چیزی نگفتم. . .
مرد بی توجه به من, قاشقش رو داخل برنج سرخ شده فرو برد و گفت:
-خب حاال زیاد مهم نیست. . .
قاشقش رو داخل دهنش فرو برد و با دهن پر ادامه داد:
-چند تا رستوران داره؟
لبهام رو جلو دادم و درحالیکه فکر میکردم, جواب دادم:
-سه چهار تا شعبه باید داشته باشه. . . نمیدونم. . .
-اخلاقش چی. . . اخلاقش مثل خودته؟
لبخند مغروری زدم و درحالیکه موهام رو عقب میزدم گفتم
_معلومه که نه. . . هیچ کسی مثل من نیست
آقای جئون سری تکون داد و لب زد:
_خوبه . . خیلی خوبه. . . همین که شبیه تو نیست, یعنی ده هیچ جلوییم؛
قاشقم جلوی دهنم خشک شد و فقط با چشم های وغ زده به اون مرد خیره
شدم؛ الان داشت جدی صحبت میکرد؟
-فردا دعوتش کن بیاد اینجا
قاشق رو با حرص داخل دهنم بردم و گفتم:
-من نمیتونم. . .
برای لحظه ای سکوت بینمون حاکم شد تا اینکه آقای جئون پرسید:
-چی گفتی؟
آب دهنم رو پایین فرستادم و اول نگاهی به خانم جئون, یرین و جونگ
کوک انداختم و بعد چشم هام رو به چشم های اون مرد دوختم.
-نشنیدم چی گفتی. . . دوباره بگم
اینا قراره یه گندی بزنن و به فاکت بدن"
-میشه یکی به من بگه که موضوع چیه؟
یرین خودکارش رو بین انگشت هاش چرخوند و بدون نگاه کردن به من
لب زد:
_داریم موردای خوب فامیلو جدا میکنیم تا به دوست تهیونگ معرفیش کنیم
برای چند لحظه به سالم بودن گوش هام شک کردم.
-میخوای برای جین یکی رو پیدا کنی؟ مگه دوستش نداشتی؟
یرین خیره نگاهم کرد و گفت:
-چرا داری مزخرف میگی؟ مگه تهیونگ همین یه دوستو داره فقط؟
جند لحظه مکث کردم و داخل ذهن آشفته ام بدنبال دوست های تهیونگ
گشتم اما هیچ نتیجه ای حاصل نشد.
ولی بعد از چند ثانیه, با وحشت بهشون نگاه کردم و گفت
_منظورتون هوسوک که نیست؟
پدرم دستی روی چونه اش کشید و گفت:
-چرا منظورم خودشه. . . وقتی باهاش صحبت کردم, فهمیدم که مرد
زندگیه. . .چند شعبه رستورانم داره؛ برعکس نامزد کله پوک تو که فقط
بلده بخوره و بخوابه
اون زمان حتی لفظ "نامزد کله پوک تو" هم نمیتونست به اندازه ی شنیدن
اسم هوسوک, من رو به تعجب بندازه.
-آپا. . . این کارو نکن. . .
کاغذ رو از بین دست های یرین کشیدم و ادامه دادم:
_اونا اینقدر هم باهم صمیمی نیستن. . . نمیتونی همچین کاری بکنی. . . شاید خوشش نیاد
پدرم چشم غره ای رفت و کاغذ رو ازم پس گرفت.
_چرا خوشش نیاد؟ میخوام به زندگیش یه روح تازه بدم. . . باید ممنون باشه
روی صندلی وا رفتم و با چشم هایی که پر شده از التماس بود به مادرم و
یرین نگاه کردم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم.
_من به هارا زنگ میزنم تا بیاد سئول. . . فردا شب میتونیم هوسوکو دعوت کنیم تاباهم اشنا بشن
پدرم بی توجه به من از جاش بلند شد و به قصد زنگ زدن از آشپزخونه
خارج شد.
باورش سخت بود که میخواست برای چنین کاری هارا رو از بوسان به
سئول بکشونه.
_________________________________
TAEHYUNG´S P.O.V
-خب پس گفتی هوسوک دوست صمیمیته. . .
با تعجب به آقای جئون که دوباره مثل همیشه در حال گذاشتن حرف تو
دهن من بود, نگاه کردم و لب زدم:
-من چیزی نگفتم. . .
مرد بی توجه به من, قاشقش رو داخل برنج سرخ شده فرو برد و گفت:
-خب حاال زیاد مهم نیست. . .
قاشقش رو داخل دهنش فرو برد و با دهن پر ادامه داد:
-چند تا رستوران داره؟
لبهام رو جلو دادم و درحالیکه فکر میکردم, جواب دادم:
-سه چهار تا شعبه باید داشته باشه. . . نمیدونم. . .
-اخلاقش چی. . . اخلاقش مثل خودته؟
لبخند مغروری زدم و درحالیکه موهام رو عقب میزدم گفتم
_معلومه که نه. . . هیچ کسی مثل من نیست
آقای جئون سری تکون داد و لب زد:
_خوبه . . خیلی خوبه. . . همین که شبیه تو نیست, یعنی ده هیچ جلوییم؛
قاشقم جلوی دهنم خشک شد و فقط با چشم های وغ زده به اون مرد خیره
شدم؛ الان داشت جدی صحبت میکرد؟
-فردا دعوتش کن بیاد اینجا
قاشق رو با حرص داخل دهنم بردم و گفتم:
-من نمیتونم. . .
برای لحظه ای سکوت بینمون حاکم شد تا اینکه آقای جئون پرسید:
-چی گفتی؟
آب دهنم رو پایین فرستادم و اول نگاهی به خانم جئون, یرین و جونگ
کوک انداختم و بعد چشم هام رو به چشم های اون مرد دوختم.
-نشنیدم چی گفتی. . . دوباره بگم
۳.۱k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.