پارت ۴
اماو یوکی:بریم
(از زبان نویسنده یعنی خودم^^)
مایکی و اماو یوکی رفتن داخل مغازه کلی لباس خریدن و خوش گذراندن بعد از پاساژ رفتن کافه اما خوابش برده بود
یوکی:اما خوابش برد انرژیش ته کشید *خنده
مایکی:آره ممنون خیلی خوش گذشت فردا میبینمت
یوکی:خواهش فردا میبینیمت
شینچیرو اومد اما رو بغل کرد برد ما هم به سمت خونه رفتیم ^^
*چند روز بعد(اینجا میخوام روند داستان رو عوض کنم)
فردا تولد مایکی هست براش یه لباس با طرح دورایاکی و یه دونه گردنبند خریدم
رفتم مغازه شینچیرو تا ببینم موتور مایکی در چه حاله در پشتی باز بود عجیبه رفتم داخل دیدم باجی و کازوتورا میخوان موتور بدزدن شینچیرو تازه فهمید کین کازوتورا داشت میرفت سمت شینچیرو فهمیدم میخواد چیکار کنه خودمو سپر شینچیرو کردم دستمم رو سرم گذاشتم تا آسیب جدی نبینه بعدم سیاهی..
بیدار شدم دیدم تو بیمارستانم دکتر گفت که به سرم آسیب بدی وارد شده بود بیهوش بودم
بعد بچه ها اومدن داخل یکی یکی حالمو پرسیدن ولی کازوتورا نبود پرسیدم چی شده گفتن رفته کانون تربیت بعد بهش سر میزنم
رفتم خونه تا لباسامو عوض کنم یه سر به کازوتورا بزنم
سوار موتورم شدم به سمت کانون تربیت رفتم
*داخل کانون تربیت
الان نشستم روی صندلی تا کازوتورا رو بیارن ببینمش
اینجا واقعا ترسناکه من جای کازوتورا بودم دو دقیقه هم اینجا نمیتونستم بمونم
عه بلاخره کازوتورا رو آوردن
یوکی:سلام کازوتورا خوبی؟
کازوتورا:....
یوکی:انگار نمیخوای حرف بزنی
خوب پس من حرف میزنم تو گوش کن
کازوتورا اینا نه تقصیر مایکه نه تقصیر تو تقصیر هیچ کس نیست همش
یه اتفاق بوده گذشته ها گذشته من بخشیدمت چون دوستمی دوست ندارم اینجوری ببینمت پس دیگه از این کارا نکن من همیشه پیشتم
کازوتورا:......
یوکی:برای دیوار سخنرانی کردم-_-
هی... ولش کن من میرم برات خوراکی میفرستم حتما بخور خوب خداحافظ
کازوتورا:.....
از اونجا رفتم کازوتورا خر مگه کره سه ساعت برای دیوار سخنرانی کردم ..
سوار موتور عزیزم شدم رفتم یکم بستنی بخورم تا حالم بهتر بشه
بستنی شکلاتی سفارش دادم بستنیم تموم شد رفتم خونه تا یکم بخوام
تا کی باید نگرانشون باشم کی بزرگ میشن عاقل شن ...
تمام 😁
کسانی که فن فیک رو میخونید صبر داشته باشید به قسمتای اصلی هم میرسیم فعلا دارم اتفاقات گذشته رو مینویسم که بعد نگید چطوری این طوری شد🥲😑💔
(از زبان نویسنده یعنی خودم^^)
مایکی و اماو یوکی رفتن داخل مغازه کلی لباس خریدن و خوش گذراندن بعد از پاساژ رفتن کافه اما خوابش برده بود
یوکی:اما خوابش برد انرژیش ته کشید *خنده
مایکی:آره ممنون خیلی خوش گذشت فردا میبینمت
یوکی:خواهش فردا میبینیمت
شینچیرو اومد اما رو بغل کرد برد ما هم به سمت خونه رفتیم ^^
*چند روز بعد(اینجا میخوام روند داستان رو عوض کنم)
فردا تولد مایکی هست براش یه لباس با طرح دورایاکی و یه دونه گردنبند خریدم
رفتم مغازه شینچیرو تا ببینم موتور مایکی در چه حاله در پشتی باز بود عجیبه رفتم داخل دیدم باجی و کازوتورا میخوان موتور بدزدن شینچیرو تازه فهمید کین کازوتورا داشت میرفت سمت شینچیرو فهمیدم میخواد چیکار کنه خودمو سپر شینچیرو کردم دستمم رو سرم گذاشتم تا آسیب جدی نبینه بعدم سیاهی..
بیدار شدم دیدم تو بیمارستانم دکتر گفت که به سرم آسیب بدی وارد شده بود بیهوش بودم
بعد بچه ها اومدن داخل یکی یکی حالمو پرسیدن ولی کازوتورا نبود پرسیدم چی شده گفتن رفته کانون تربیت بعد بهش سر میزنم
رفتم خونه تا لباسامو عوض کنم یه سر به کازوتورا بزنم
سوار موتورم شدم به سمت کانون تربیت رفتم
*داخل کانون تربیت
الان نشستم روی صندلی تا کازوتورا رو بیارن ببینمش
اینجا واقعا ترسناکه من جای کازوتورا بودم دو دقیقه هم اینجا نمیتونستم بمونم
عه بلاخره کازوتورا رو آوردن
یوکی:سلام کازوتورا خوبی؟
کازوتورا:....
یوکی:انگار نمیخوای حرف بزنی
خوب پس من حرف میزنم تو گوش کن
کازوتورا اینا نه تقصیر مایکه نه تقصیر تو تقصیر هیچ کس نیست همش
یه اتفاق بوده گذشته ها گذشته من بخشیدمت چون دوستمی دوست ندارم اینجوری ببینمت پس دیگه از این کارا نکن من همیشه پیشتم
کازوتورا:......
یوکی:برای دیوار سخنرانی کردم-_-
هی... ولش کن من میرم برات خوراکی میفرستم حتما بخور خوب خداحافظ
کازوتورا:.....
از اونجا رفتم کازوتورا خر مگه کره سه ساعت برای دیوار سخنرانی کردم ..
سوار موتور عزیزم شدم رفتم یکم بستنی بخورم تا حالم بهتر بشه
بستنی شکلاتی سفارش دادم بستنیم تموم شد رفتم خونه تا یکم بخوام
تا کی باید نگرانشون باشم کی بزرگ میشن عاقل شن ...
تمام 😁
کسانی که فن فیک رو میخونید صبر داشته باشید به قسمتای اصلی هم میرسیم فعلا دارم اتفاقات گذشته رو مینویسم که بعد نگید چطوری این طوری شد🥲😑💔
۳.۵k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.