عشق یا قتل پ ۲۲ ق ۳
پارت ۲۲ ق ۳ : تهیونگ هنوز در حال تماشای ا/ت بود....اون همه دم و دستگاه بهش وصل بود....تا همون ضربان ضعیف قلبش هم از بین نره.....دیدن ا/ت تو این وضع....خیلی دردناک بود.....دلش برای لبهای ا/ت....و شبای دونفرشون تنگ شده بود!.....برای خنده های ا/ت....برای دیوونه بازی هاش!.....با اینکه مافیان ولی....ولی وقتی تهیونگ و ا/ت باهم بودن این موضوع رو فراموش میکردن و کلی دیوونگی میکردن....یاد آوری اون لحظه ها بیشتر قلبش رو داغون میکرد....برای ا/ت کاری جز صبر ازش بر نمیومد .... دست ا/ت رو تو دستش گرفت و روی صورتش گذاشت
تهیونگ .... دلم برات تنگ شده! .... آخرین باری ک باهم بودیم کی بود؟....باور کن اصلا یادم نمیاد!
خنده ای بی صدای کرد
تهیونگ .... جونگ کوک کارای طلاق نامه رو تموم کرد .... یعنی دیگه زن اون نیستی! بعد اینکه بهوش اومدی یه جشن بزرگ میگیرم! بعد اون جشن هم جشن عروسیمون رو ..... یعنی اگه هر چه زود تر بهوش بیای میشیم مال همدیگه! دیگه چیزی جلومون رو نمیگیره!...... با اینکه عاشقتم هنوزم عشق رو درک نمیکنم! یعنی با این وجود ک خودم میدونستم عشق چجوریه ..... کاری کردم ک همه فک کنن هانا مرده و اون رو از جونگ کوک دور کردم .... ۳ سال از جونگ کوک پنهانش کردم! نه از همه پنهانش کردم!.... هانا یه بار یک هفته تمام غذا نخورد بازم نزاشتم بره پیش جونگ کوک .... اوایل شبا تا صبح صبح ها تا شب گریه میکرد و میگفت منو بکش .... ولی از دو طرف دستم بسته بود! هم بابا بهم گفته بود هانا رو به جونگ کوک ندم هم هانا میگفت منو بکش ک هیچ کدوم ازم بر نمیومد ..... وقتی فهمیدم ک با قرار جونگ کوک عروسی گذاشتین گفتم بزارم هانا بره ولی بازم نتونستم قول بابام رو بشکنم!..... تا اون روز ک خودش فرار کرد! کاش از همون اول پنهانش نمیکردم ک این همه بلا سرمون بیاد .... چه میشه کرد؟
تهیونگ .... دلم برات تنگ شده! .... آخرین باری ک باهم بودیم کی بود؟....باور کن اصلا یادم نمیاد!
خنده ای بی صدای کرد
تهیونگ .... جونگ کوک کارای طلاق نامه رو تموم کرد .... یعنی دیگه زن اون نیستی! بعد اینکه بهوش اومدی یه جشن بزرگ میگیرم! بعد اون جشن هم جشن عروسیمون رو ..... یعنی اگه هر چه زود تر بهوش بیای میشیم مال همدیگه! دیگه چیزی جلومون رو نمیگیره!...... با اینکه عاشقتم هنوزم عشق رو درک نمیکنم! یعنی با این وجود ک خودم میدونستم عشق چجوریه ..... کاری کردم ک همه فک کنن هانا مرده و اون رو از جونگ کوک دور کردم .... ۳ سال از جونگ کوک پنهانش کردم! نه از همه پنهانش کردم!.... هانا یه بار یک هفته تمام غذا نخورد بازم نزاشتم بره پیش جونگ کوک .... اوایل شبا تا صبح صبح ها تا شب گریه میکرد و میگفت منو بکش .... ولی از دو طرف دستم بسته بود! هم بابا بهم گفته بود هانا رو به جونگ کوک ندم هم هانا میگفت منو بکش ک هیچ کدوم ازم بر نمیومد ..... وقتی فهمیدم ک با قرار جونگ کوک عروسی گذاشتین گفتم بزارم هانا بره ولی بازم نتونستم قول بابام رو بشکنم!..... تا اون روز ک خودش فرار کرد! کاش از همون اول پنهانش نمیکردم ک این همه بلا سرمون بیاد .... چه میشه کرد؟
۷۸.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۰