hyuniin
سناریو درخواستی
وقتی تصادف میکنه و...
هیونجین، مثل همیشه داشت از کمپانی بر میگشت. امروز تول یونا(ا.ت) بود و براش هیجان زده بود چون قرار بود سوپرایزش کنه. همینجوری که داشت راه میرفت یک شخص اشنا به چشمش خورد...اون یونا بود. لبخندی زد و خواست از خیابون رد بشه و بره پیشش که یهو...
یونا داشت با یه پسر حرف میزد. هیونجین، همونجا قلبش شکست. با شوک و تعجب بهش نگاه میکرد. یونا بعد از مدتی ، متوجه هیونجین شد و شوکه شد. یهو چشماش گرد شد و با داد گفت
یونا: هیونجین!
هیونجین، همونجا خشکش زده بود که یهو یه ماشین بهش برخورد میکنه. اون روی زمین میوفته و بیهوش میشه. اشک توی چشمای یونا جمع میشه و سریع به سمت هیونجین میره. کنار اون میشینه و دستش رو میگیره.
یونا: هیونجین! هیونجین! بیدار شو..خواهش میکنم بیدار شو..
اشک های اون مثل بارون بهاری از توی چشماش میریخت. کمی بعد امبولانس رسید و اون رو بخ بیمارستان بردند.
.
.
.
۱ روز بعد
هیونجین، کل روز بیهوش بود. یونا تموم مدت بالا سرش بود و گریه میکرد..باورش نمیشد عشق زندگیش الان رو تخت بیمارستان باشه..بخاطر اون..بخاطر یه سوتفاهم..
چشم های یونا از گریه قرمز شده بود و صداش هم گرفته بود..زیر چشماش گود افتاده بود..هر لحظه ممکن بود بیهوش بشه. روی یک صندلی کنار تخت هیونجین نشسته بود و نگاهش میکرد و اشک میریخت. داشت به خواب میرفت، که یهو صدای شخصی رو شنید..اون هیونجین بود. چشماش رو اروم اروم باز کرد. یونا ، خوشحال شد که بالاخره بیدار شده. دستش رو گرفت و با همون صدای گرفته گفت
یونا: هیونجین...هیونجین..من اینجام..اینجام..
هیونجین، سرش رو چرخوند و به یونا نگاه کرد.
هیونجین: یونا..اون..کی بود..
یونا: کی؟ همون پسره؟ هیونجین باور کن اون فقط پسر دایی من بود..داشتن از خیابون رد میشدم که یهو اون از من خواست ادرس بپرسه که یهو فهمیدم پسر داییم هست..هیونجین ببخشید ببخشید...الان بخاطر من اینجایی..
گریه اش شدید تر شد. دستاش میلرزید و سرس رو پایین گرفت. هیونجین، با دستش سر اون رو بالا اورد و نگاهش کرد و لبخندی زد.
هیونجین: یونا..اشکال نداره..تقصیر تو نبود..من نباید زود قضاوت میکردم..فقط اون موقع شوکه شدم..
دستش رو به سمت گونه های یونا برد و اشکاش رو پاک کرد.
هیونجین: نخوابیدی درسته؟
یونا: چجوری میتونستم بخوابم..
هیونجین، خنده ای کرد.
هیونجین: هی یونا اشکات رو پاک کن..دیگه گریه نکن باشه؟ ببین اون چشمای زیبای عسلیت قرمز شده..تو که میدونی روشون حساسم.
یونا ، تک خنده ای کرد و اشکاش رو ماک کرد.
هیونجین: حالا بهتر شد..عاشق این خنده هاتم..حتی با صدای گرفته..
یونا: هیونجین..خیلی دوست دارم.
هیونجین: منم دوست دارم ستاره من..
پایان~
وقتی تصادف میکنه و...
هیونجین، مثل همیشه داشت از کمپانی بر میگشت. امروز تول یونا(ا.ت) بود و براش هیجان زده بود چون قرار بود سوپرایزش کنه. همینجوری که داشت راه میرفت یک شخص اشنا به چشمش خورد...اون یونا بود. لبخندی زد و خواست از خیابون رد بشه و بره پیشش که یهو...
یونا داشت با یه پسر حرف میزد. هیونجین، همونجا قلبش شکست. با شوک و تعجب بهش نگاه میکرد. یونا بعد از مدتی ، متوجه هیونجین شد و شوکه شد. یهو چشماش گرد شد و با داد گفت
یونا: هیونجین!
هیونجین، همونجا خشکش زده بود که یهو یه ماشین بهش برخورد میکنه. اون روی زمین میوفته و بیهوش میشه. اشک توی چشمای یونا جمع میشه و سریع به سمت هیونجین میره. کنار اون میشینه و دستش رو میگیره.
یونا: هیونجین! هیونجین! بیدار شو..خواهش میکنم بیدار شو..
اشک های اون مثل بارون بهاری از توی چشماش میریخت. کمی بعد امبولانس رسید و اون رو بخ بیمارستان بردند.
.
.
.
۱ روز بعد
هیونجین، کل روز بیهوش بود. یونا تموم مدت بالا سرش بود و گریه میکرد..باورش نمیشد عشق زندگیش الان رو تخت بیمارستان باشه..بخاطر اون..بخاطر یه سوتفاهم..
چشم های یونا از گریه قرمز شده بود و صداش هم گرفته بود..زیر چشماش گود افتاده بود..هر لحظه ممکن بود بیهوش بشه. روی یک صندلی کنار تخت هیونجین نشسته بود و نگاهش میکرد و اشک میریخت. داشت به خواب میرفت، که یهو صدای شخصی رو شنید..اون هیونجین بود. چشماش رو اروم اروم باز کرد. یونا ، خوشحال شد که بالاخره بیدار شده. دستش رو گرفت و با همون صدای گرفته گفت
یونا: هیونجین...هیونجین..من اینجام..اینجام..
هیونجین، سرش رو چرخوند و به یونا نگاه کرد.
هیونجین: یونا..اون..کی بود..
یونا: کی؟ همون پسره؟ هیونجین باور کن اون فقط پسر دایی من بود..داشتن از خیابون رد میشدم که یهو اون از من خواست ادرس بپرسه که یهو فهمیدم پسر داییم هست..هیونجین ببخشید ببخشید...الان بخاطر من اینجایی..
گریه اش شدید تر شد. دستاش میلرزید و سرس رو پایین گرفت. هیونجین، با دستش سر اون رو بالا اورد و نگاهش کرد و لبخندی زد.
هیونجین: یونا..اشکال نداره..تقصیر تو نبود..من نباید زود قضاوت میکردم..فقط اون موقع شوکه شدم..
دستش رو به سمت گونه های یونا برد و اشکاش رو پاک کرد.
هیونجین: نخوابیدی درسته؟
یونا: چجوری میتونستم بخوابم..
هیونجین، خنده ای کرد.
هیونجین: هی یونا اشکات رو پاک کن..دیگه گریه نکن باشه؟ ببین اون چشمای زیبای عسلیت قرمز شده..تو که میدونی روشون حساسم.
یونا ، تک خنده ای کرد و اشکاش رو ماک کرد.
هیونجین: حالا بهتر شد..عاشق این خنده هاتم..حتی با صدای گرفته..
یونا: هیونجین..خیلی دوست دارم.
هیونجین: منم دوست دارم ستاره من..
پایان~
۱۸.۳k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.