فن فیک استری کیدز پارت 2 . اگه انتقادی داشتید پیوی
Part 2
روزها مثل هم میگذشت برای کسی مثل مینهو این بدترین مجازات بود...اون اتفاقات هیجان انگیز و غیرقابل پیشبینی میخواست..آزادی میخواست اما از الان به وضوح آینده ی تاریکشو میدید .
خاطراتش ؟متنفر بود از اینکه چیزی یادش بیاد اما دوست داشت به یاد اتفاقاتی که فراموش کرده بیوفته حتی اگه براش عذاب دهنده باشه.
مطمئن بود گناهای زیادی کرده و باید عذاب وجدان زیادیو تحمل کنه اما اون کسی نبود که فکرشو مشغول دردی که بقیه میکشن بکنه مدتی بود که اینجوری بود.
اون الان توی جزیرهی متروکهی ذهنش گیر افتاده بود ،چه کاری میتونست انجام بده؟اون قبلا تاوان اشتباهاتشو پس داده.
یک سال و خورده ای بود که توی این مکان پوسیده وقت خودشو میگذروند اگه دست خودش بود همین الان راهی برای فرار پیدا میکرد.
اسایشگاه روانی ، اما کسی از اونجا خبر داشت؟ مکان دور افتاده ای که مقامات بالا ازش خبر داشتن نمیدونست چرا اینجاست و حتی نمیدونست بهترین دوستش،کریستوفر بنگ چطوری اینجا و پیدا کرد مینهو حافظش قوی بود اما تو بعضی از اتفاقات اونقدر کم حافظه شده بود که احساس میکرد توان انجام بعضی کارهارو نداره.
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
صدای باز شدن در توی گوشش پیچید
با وجود خستگیش نمیتونست کنجکاویشو مهار کنه با دیدن سایه ی کوچیکی که خبر از قد کوتاه شخص میداد صحنه های زیادی جلوی چشماش اومد ؛ با دیدن هر چیزی یاد گذشته میفتاد و این بدشانسی هر دفعه کار دستش میداد.
دختری که کوچیک بودنش مثل یه دختر دبیرستانی نشونش میداد وارد اتاق شد و سریع دستشو پشت سر مینهو برد که باعث برخورد دستش با کمر پسر شد.بیش از حد جاخورد و واکنش نشون داد تو خیالات خودش بود و حواسش به اطرافش نبود ،به جلو خم شد و با چشمایی که از تعجب گرد شده به دخترک خیره شد.
صدای نازکی با لحن سرد شروع به صحبت کرد:«چیه ؟فکر کردی میخوام بخورمت؟ اینجا افراد نسبتا زیادی نگهداری میشن پس انتظار نداشته باش اسمتو بلد باشم و تازه اومدم اینجا حتی اگه اینجا مهم و معروف باشی هم نمیشناسمت»
برگه ای رو از پشت مینهو بیرون کشید که جای همیشگیش نبود و افتاده بود.
اخم کمرنگی کردو سعی کرد قسمت تا شدشو درست کنه اما تلاشش موفقیت آمیز نبود.
برگه رو کنار مینهو انداخت و چشم غره ای رفت :«میتونی بیای بیرون بعدش خودت برو تو اتاقت سه ساعت دیگه درو میبندم اگه تو اتاقت نباشی باید از سرما بمیری میدونی که بیرون از اینجا اینجوریه..اونقدرم کم حرف نباش میتونی بهم سلامی چیزی بکنی !»
شونه هاشو بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
مینهو میدونست که وقتی از این اتاق بیرون میره نباید از بقیه انتظاری داشته باشه ،افرادی که اینجا بودند بیشتریاشون سلامت روانی درستی نداشتن و به طرز وحشتناکی بی منطق بودن..خب نباید ازشون انتظار منطقی بودن هم داشت!کنترل زیادی روی افراد اینجا نبود ولشون کرده بودن و اهمیت چندانی بهشون نمیدادن .
سرشو پایین انداخت و با قدمایی که سرعتشون مشخص نبود از اضطراب بود یا عجله راهو طی کرد .
احساس بدی داشت که از مکان همیشگیش بیرون اومده بود .
از اجتماع ترس نداشت مطمئن بود..اما حالا این حس چی بود؟چقدر تغییر کرده بود؟!
صداهایی که پشت سرهم و نامنظم تو فضا پخش میشدو خبر از جمعیت زیادی میداد.
دستشو روی گوشاش گذاشت و چشماشو روی هم فشرد الان نه تنها صدای قدم برداشتنشون بلکه رفتاراشون هم داشت مینهو رو بیشتر به جنون میرسوند.
دیگه براش عادی بود و ترسی نداشت اما نمیخواست حتی جلوی یه نفر رفتار نادرستی داشته باشه میخواست طوری باشه که دیگران براش دلسوزی نکنن اما مگه اینجا مهم بود که چجوری باشه ؟
نمیدونست اینجا کجای ساختمونی که عمرشو داره داخلش میگذرونه میشه .. اون مدتی بود هر وقت با خودش حرف میزد جواب سوالاتشو نمیدونست ، نمیتونست تمرکز کنه و همین عصبیش میکرد !
افکارشو سعی کرد مرتب کنه ؛تلاشش جواب نداد .
قدمی به جلو برداشت ؛نگاهشو به برگهی مچاله شدهی زیر پاش دوخته بود اما فرد روبه روشو ندید و بهش محکم برخورد کرد ، مینهو هیچ وقت در مقابل ضربها مقاوم نبود...دردی حس نمیکرد ولی اگه به خاطراینکه ضربه شدت داشت روی زمین افتاد .
به پسر نگاه کرد که به ظاهرش میخورد تفاوت سنی زیادی با مینهو نداشته باشه و، انگار قصد نداشت واکنشی نشون بده و فقط خیره شده بود و حالت شوکه کننده به فیس کوچیکش گرفته بود
پسر خیلی سخت کلماتو کنارهم ردیف کرد و با صدای بمش زمزمه کرد :«فلیکسم... و تو؟»
مینهو طوری هنوز از روی زمین بلند نشده بود، که انگار جاشو دوست . از رفتار فلیکس متعجب شده بود ولی بدون ذره ای مکث جواب داد
-مینهو!
روزها مثل هم میگذشت برای کسی مثل مینهو این بدترین مجازات بود...اون اتفاقات هیجان انگیز و غیرقابل پیشبینی میخواست..آزادی میخواست اما از الان به وضوح آینده ی تاریکشو میدید .
خاطراتش ؟متنفر بود از اینکه چیزی یادش بیاد اما دوست داشت به یاد اتفاقاتی که فراموش کرده بیوفته حتی اگه براش عذاب دهنده باشه.
مطمئن بود گناهای زیادی کرده و باید عذاب وجدان زیادیو تحمل کنه اما اون کسی نبود که فکرشو مشغول دردی که بقیه میکشن بکنه مدتی بود که اینجوری بود.
اون الان توی جزیرهی متروکهی ذهنش گیر افتاده بود ،چه کاری میتونست انجام بده؟اون قبلا تاوان اشتباهاتشو پس داده.
یک سال و خورده ای بود که توی این مکان پوسیده وقت خودشو میگذروند اگه دست خودش بود همین الان راهی برای فرار پیدا میکرد.
اسایشگاه روانی ، اما کسی از اونجا خبر داشت؟ مکان دور افتاده ای که مقامات بالا ازش خبر داشتن نمیدونست چرا اینجاست و حتی نمیدونست بهترین دوستش،کریستوفر بنگ چطوری اینجا و پیدا کرد مینهو حافظش قوی بود اما تو بعضی از اتفاقات اونقدر کم حافظه شده بود که احساس میکرد توان انجام بعضی کارهارو نداره.
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
_
صدای باز شدن در توی گوشش پیچید
با وجود خستگیش نمیتونست کنجکاویشو مهار کنه با دیدن سایه ی کوچیکی که خبر از قد کوتاه شخص میداد صحنه های زیادی جلوی چشماش اومد ؛ با دیدن هر چیزی یاد گذشته میفتاد و این بدشانسی هر دفعه کار دستش میداد.
دختری که کوچیک بودنش مثل یه دختر دبیرستانی نشونش میداد وارد اتاق شد و سریع دستشو پشت سر مینهو برد که باعث برخورد دستش با کمر پسر شد.بیش از حد جاخورد و واکنش نشون داد تو خیالات خودش بود و حواسش به اطرافش نبود ،به جلو خم شد و با چشمایی که از تعجب گرد شده به دخترک خیره شد.
صدای نازکی با لحن سرد شروع به صحبت کرد:«چیه ؟فکر کردی میخوام بخورمت؟ اینجا افراد نسبتا زیادی نگهداری میشن پس انتظار نداشته باش اسمتو بلد باشم و تازه اومدم اینجا حتی اگه اینجا مهم و معروف باشی هم نمیشناسمت»
برگه ای رو از پشت مینهو بیرون کشید که جای همیشگیش نبود و افتاده بود.
اخم کمرنگی کردو سعی کرد قسمت تا شدشو درست کنه اما تلاشش موفقیت آمیز نبود.
برگه رو کنار مینهو انداخت و چشم غره ای رفت :«میتونی بیای بیرون بعدش خودت برو تو اتاقت سه ساعت دیگه درو میبندم اگه تو اتاقت نباشی باید از سرما بمیری میدونی که بیرون از اینجا اینجوریه..اونقدرم کم حرف نباش میتونی بهم سلامی چیزی بکنی !»
شونه هاشو بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
مینهو میدونست که وقتی از این اتاق بیرون میره نباید از بقیه انتظاری داشته باشه ،افرادی که اینجا بودند بیشتریاشون سلامت روانی درستی نداشتن و به طرز وحشتناکی بی منطق بودن..خب نباید ازشون انتظار منطقی بودن هم داشت!کنترل زیادی روی افراد اینجا نبود ولشون کرده بودن و اهمیت چندانی بهشون نمیدادن .
سرشو پایین انداخت و با قدمایی که سرعتشون مشخص نبود از اضطراب بود یا عجله راهو طی کرد .
احساس بدی داشت که از مکان همیشگیش بیرون اومده بود .
از اجتماع ترس نداشت مطمئن بود..اما حالا این حس چی بود؟چقدر تغییر کرده بود؟!
صداهایی که پشت سرهم و نامنظم تو فضا پخش میشدو خبر از جمعیت زیادی میداد.
دستشو روی گوشاش گذاشت و چشماشو روی هم فشرد الان نه تنها صدای قدم برداشتنشون بلکه رفتاراشون هم داشت مینهو رو بیشتر به جنون میرسوند.
دیگه براش عادی بود و ترسی نداشت اما نمیخواست حتی جلوی یه نفر رفتار نادرستی داشته باشه میخواست طوری باشه که دیگران براش دلسوزی نکنن اما مگه اینجا مهم بود که چجوری باشه ؟
نمیدونست اینجا کجای ساختمونی که عمرشو داره داخلش میگذرونه میشه .. اون مدتی بود هر وقت با خودش حرف میزد جواب سوالاتشو نمیدونست ، نمیتونست تمرکز کنه و همین عصبیش میکرد !
افکارشو سعی کرد مرتب کنه ؛تلاشش جواب نداد .
قدمی به جلو برداشت ؛نگاهشو به برگهی مچاله شدهی زیر پاش دوخته بود اما فرد روبه روشو ندید و بهش محکم برخورد کرد ، مینهو هیچ وقت در مقابل ضربها مقاوم نبود...دردی حس نمیکرد ولی اگه به خاطراینکه ضربه شدت داشت روی زمین افتاد .
به پسر نگاه کرد که به ظاهرش میخورد تفاوت سنی زیادی با مینهو نداشته باشه و، انگار قصد نداشت واکنشی نشون بده و فقط خیره شده بود و حالت شوکه کننده به فیس کوچیکش گرفته بود
پسر خیلی سخت کلماتو کنارهم ردیف کرد و با صدای بمش زمزمه کرد :«فلیکسم... و تو؟»
مینهو طوری هنوز از روی زمین بلند نشده بود، که انگار جاشو دوست . از رفتار فلیکس متعجب شده بود ولی بدون ذره ای مکث جواب داد
-مینهو!
۸.۸k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲