فیک کیم نامجون
قسمت ۳ پایانی
سرومش تموم شده
عوضش کن
نه وایسا دکتر بیاد
نامجون تو ذهنش:من کجام چرا نمیتونم حرف بزنم این صداها چیه چرا نمیتونم چشمام و باز کنم لعنتی سرم درد میکنه...وایسا لریانا لریانا چی شد لریانااا
دکتر: سلام آقای نامجون میدونم سخته الان صحبت کنی بیا فقط معاینت کنیم باشه؟
دکتر رو به مادر نامجون:حالش خوبه فقط شاید تا چند وقت نتونه راه بره اما همیشگی نیست
مادر نامجون:ممنون اقای دکتر...پسرم؟حالت خوبه عزیزم(بغض) میدونی چقدر نگرانت شدم؟هقق میدونم نمیتونی الان حرف بزنی.. استراحت کن تا زود تر خوب بشی افرین پسرم..
(چند ماه بعد)
ویو نامجون
بالاخره مرخص شدم همیشه از لریانا میپرسیدم اما هیچ کسی نمیشناختش همه جا درست شده بود آتیش یا خرابه ای وجود نداشت..پیش یه روان پزشک رفتم و اون کمکم کرد تا بفهمم ماجرای لریانا چی بوده
من چهار ماه پیش تصادف کردم دکترم گفت حتما به گذشته رفتم چون درباره ی لریانا مکمیلان اطلاعات جمع کردم اون با دوستش سنجی زیر آوار خونه ها مونده بودن توی سال ۱۹۷۸ جنگ پیش اومده بوده و اونا توی جنگ کشته شده بودن اما چیز جالبی که فهمیدم اینه که لریانا مادر مادر مادر بزرگم بوده یعنی توی اون دوران لریانا بچه داشت و من خبر نداشتم🙂💔 اما بعدش فهمیدم که بهش تج.اوز شده بوده اما چیزی که اینجا من و میک.شه اینه که من عاشق یه مرده شدم عاشق کسی که خیلی وقته که وجود نداره دلم میخواست بغلش کنم من دلم میخواست باهاش زندگی کنم..هق لعنتی
(۳ سال بعد)
صبح بیدار شدم و می خواستم به زندگی خسته کنندم ادامه بدم رفتم پارک و... داشتم تو پارک قدم میزدم که یهو با یکی برخورد کردم وقتی دیدمش
دختره:نامجونــ..(تعجب،بغض)
نامجون:لری..(تعجب)
تامام😂💔
ناموسن دارم عررر میزنم کمک&_&
اگر لایک نکنی خیلی بیشعوری کلی زحمت کشیدم تا این ایده بزنه به ذهنم✨💔دستامم به چخ رفته این چند وقت
راستی کامنتم بزارید👍🏻💘
سرومش تموم شده
عوضش کن
نه وایسا دکتر بیاد
نامجون تو ذهنش:من کجام چرا نمیتونم حرف بزنم این صداها چیه چرا نمیتونم چشمام و باز کنم لعنتی سرم درد میکنه...وایسا لریانا لریانا چی شد لریانااا
دکتر: سلام آقای نامجون میدونم سخته الان صحبت کنی بیا فقط معاینت کنیم باشه؟
دکتر رو به مادر نامجون:حالش خوبه فقط شاید تا چند وقت نتونه راه بره اما همیشگی نیست
مادر نامجون:ممنون اقای دکتر...پسرم؟حالت خوبه عزیزم(بغض) میدونی چقدر نگرانت شدم؟هقق میدونم نمیتونی الان حرف بزنی.. استراحت کن تا زود تر خوب بشی افرین پسرم..
(چند ماه بعد)
ویو نامجون
بالاخره مرخص شدم همیشه از لریانا میپرسیدم اما هیچ کسی نمیشناختش همه جا درست شده بود آتیش یا خرابه ای وجود نداشت..پیش یه روان پزشک رفتم و اون کمکم کرد تا بفهمم ماجرای لریانا چی بوده
من چهار ماه پیش تصادف کردم دکترم گفت حتما به گذشته رفتم چون درباره ی لریانا مکمیلان اطلاعات جمع کردم اون با دوستش سنجی زیر آوار خونه ها مونده بودن توی سال ۱۹۷۸ جنگ پیش اومده بوده و اونا توی جنگ کشته شده بودن اما چیز جالبی که فهمیدم اینه که لریانا مادر مادر مادر بزرگم بوده یعنی توی اون دوران لریانا بچه داشت و من خبر نداشتم🙂💔 اما بعدش فهمیدم که بهش تج.اوز شده بوده اما چیزی که اینجا من و میک.شه اینه که من عاشق یه مرده شدم عاشق کسی که خیلی وقته که وجود نداره دلم میخواست بغلش کنم من دلم میخواست باهاش زندگی کنم..هق لعنتی
(۳ سال بعد)
صبح بیدار شدم و می خواستم به زندگی خسته کنندم ادامه بدم رفتم پارک و... داشتم تو پارک قدم میزدم که یهو با یکی برخورد کردم وقتی دیدمش
دختره:نامجونــ..(تعجب،بغض)
نامجون:لری..(تعجب)
تامام😂💔
ناموسن دارم عررر میزنم کمک&_&
اگر لایک نکنی خیلی بیشعوری کلی زحمت کشیدم تا این ایده بزنه به ذهنم✨💔دستامم به چخ رفته این چند وقت
راستی کامنتم بزارید👍🏻💘
۱۷.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.