p60من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 60
من جزو خاطرات بدت بودم؟
---------------------------
بعد از چند مین پیوند لبهاشون یونگی برای اینکه جفتشون بتونن نفس بکشن ازش جدا شد و سرشو به پیشونیش چسبوند و با دستش موهای سوا رو نوازش کرد...هنوزم هم نمیتونست صحبت کنه...هنوزم هم میترسید اگ لبهاشو از هم باز کنه و ازش سوال بپرسه سوا مثل کابوس هاش دوباره پر بکشه و از کنارش بره...
پس فقط بین دستهاش اسیرش کرد ....توی حصار دستهاش حبسش کرد تا نتونه فرار کنه ...
سوا:یونگیا...
یونگی چشماشو باز کرد و از فاصله ی نزدیک به دنیای چشمای سوا نگاه کرد...
یونگی(زیرلبی):فک کردم دیگه چشماتو نمیبینم...فک کردم چشماتو از دست دادم سوا...
سوا دستشو روی خط فک یونگی کشید و لبخند زد
+من اینجام یونگیا...توی اغوشتم...هیچکی نمیتونه تو این لحظه منو از تو جدا کنه...
یونگی:کجا بودی ؟تموم این مدت کجا بودی؟میدونی من چی کشیدم؟میدونی با فکر اینکه حتی نتونستم ازت خدافظی کنم چ بلایی سرم اومد؟میدونی تنها همدمم توی این مدت عکسایی بودن ک دیگه برام صحبت نمیکردن؟ فکر میکردم تموم اون لحظه های خوبی که داشتیم دیگه تموم شده...فکر میکردم دیگه نمیتونم لبخندتو ببینم سوا...
سوا ک دوباره اشکاش راهشو به گونش باز کرده بودن با صدای لرزونی شروع بع صحبت کرد:یونگیا...منم درد کشیدم...منم از دوریت گریه کردم...منم نابود شدم...روزی هزار بار شکستم...تموم این مدت قلبم هر روز با یاداوری لبخندات خرد شد... فکر میکردم دیگه چیزی ازش نمونده ولی ببین...
دست یونگی رو با ملایمت گرفت و روی قلبش گذاشت
سوا:ببین دوباره چجوری شروع کرده به زدن؟میبینی چجوری داره میتپه؟میدونی وقتی دیدت دوباره به زندگی برگشت؟یونگیا...
دستشو روی رد اشک یونگی کشید
سوا: این قلب توی این مدت فقط به امید دوباره دیدنت زندگی کرد..فقط به خاطر تو میزنه..امروز دوباره همه چی براش رنگی شد...دوباره اسمون همون اسمونی شد ک با همدیگه نگاهش میکردیم ...همون اسمونی شد که زیرش میخندیدم ...همو بغل میکردیم...همو میپرستیدیم...امروز اسمون افتابیه ...میبینی یونگیا؟اسمون دوباره ما رو کنار هم دیده ...میبینی چجوری داره خودشو برای دنیا میسوزونه؟اسمون ابراشو کنار زده تا خورشید به دنیا بگه دوباره ما دوتا رو کنار هم دیده ...
سوا لبخند زد
+یونگیا...این اسمون همون اسمونیه که با همدیگه بهش نگاه میکردیم...
--------------------
(چند دیقه بعد...همه برگشتن پایین و توی اپارتمان و همه ماجرا رو برای یونگی توضیح دادن)
جین یه کنار یونگی نشست و با ارنج بهش تنه زد ک اینقد ب سوا زل نزنه...
یونگی:هوی وحشی چیکارم داری؟
درسته ک یونگی دوباره مثل قبلنا وحشی شده بود ولی جین با اینکه نشون نمیداد خیلی خوشحال بود که یونگی دوباره مثل قدیماش شده...
جین:اینقد زل زدی بهش الان بچه اب میشه میره توی زمین
سوا خنده ی رزی کرد و به یونگی نگاه کرد ..
یونگی:به تو چه...دوس دختر خودمه دلم میخواد بهش نگاه کنم..
جیمین:یونگی هیونگ به دل نگیر...نامجون چند وقته بهش محل نزاشته داره حسودی میکنه...
جین:یا جیمینا دهنتو میبندی یا نه؟
یونگی:پس بگو چرا اینجوری میکنه....دیگه چیکارا میکرد جیمین؟
جیمین تا اومد دهنشو باز کنه جین پرید وسط حرفش
جین:جیمین میخوای به یونگی بگم وقتی هفتع ی پیش سوا رو دیدی بغلش کردی؟
سر یونگی تو صدم ثانیه برگشت سمت جیمین:تو چه غلطی کردی؟
جیمین وحشت زده سر تکون داد و سعی کرد تکذیب کنه ولی با صدای زنگ حواس همه پرت ایفون شد
نامجون ک نگران شده بود به سمت ایفون رفت
جین:نامجونا...کیه؟
نامجون با چهره ی نگرانی برگشت و در حالی ک لبش رو میجویید به سوا نگاه کرد
سوا:چیزی شده ؟
نامجون به بقیه نگاه کرد تا ازشون کمک بگیره ولی کسی واکنشی نشون نداد...
نامجون:سوا....مادرت پشت دره...قرار نبود اشب بیاد...بهتره بری یه جایی قایم شی...اصلا احساس خوبی ندارم
من جزو خاطرات بدت بودم؟
---------------------------
بعد از چند مین پیوند لبهاشون یونگی برای اینکه جفتشون بتونن نفس بکشن ازش جدا شد و سرشو به پیشونیش چسبوند و با دستش موهای سوا رو نوازش کرد...هنوزم هم نمیتونست صحبت کنه...هنوزم هم میترسید اگ لبهاشو از هم باز کنه و ازش سوال بپرسه سوا مثل کابوس هاش دوباره پر بکشه و از کنارش بره...
پس فقط بین دستهاش اسیرش کرد ....توی حصار دستهاش حبسش کرد تا نتونه فرار کنه ...
سوا:یونگیا...
یونگی چشماشو باز کرد و از فاصله ی نزدیک به دنیای چشمای سوا نگاه کرد...
یونگی(زیرلبی):فک کردم دیگه چشماتو نمیبینم...فک کردم چشماتو از دست دادم سوا...
سوا دستشو روی خط فک یونگی کشید و لبخند زد
+من اینجام یونگیا...توی اغوشتم...هیچکی نمیتونه تو این لحظه منو از تو جدا کنه...
یونگی:کجا بودی ؟تموم این مدت کجا بودی؟میدونی من چی کشیدم؟میدونی با فکر اینکه حتی نتونستم ازت خدافظی کنم چ بلایی سرم اومد؟میدونی تنها همدمم توی این مدت عکسایی بودن ک دیگه برام صحبت نمیکردن؟ فکر میکردم تموم اون لحظه های خوبی که داشتیم دیگه تموم شده...فکر میکردم دیگه نمیتونم لبخندتو ببینم سوا...
سوا ک دوباره اشکاش راهشو به گونش باز کرده بودن با صدای لرزونی شروع بع صحبت کرد:یونگیا...منم درد کشیدم...منم از دوریت گریه کردم...منم نابود شدم...روزی هزار بار شکستم...تموم این مدت قلبم هر روز با یاداوری لبخندات خرد شد... فکر میکردم دیگه چیزی ازش نمونده ولی ببین...
دست یونگی رو با ملایمت گرفت و روی قلبش گذاشت
سوا:ببین دوباره چجوری شروع کرده به زدن؟میبینی چجوری داره میتپه؟میدونی وقتی دیدت دوباره به زندگی برگشت؟یونگیا...
دستشو روی رد اشک یونگی کشید
سوا: این قلب توی این مدت فقط به امید دوباره دیدنت زندگی کرد..فقط به خاطر تو میزنه..امروز دوباره همه چی براش رنگی شد...دوباره اسمون همون اسمونی شد ک با همدیگه نگاهش میکردیم ...همون اسمونی شد که زیرش میخندیدم ...همو بغل میکردیم...همو میپرستیدیم...امروز اسمون افتابیه ...میبینی یونگیا؟اسمون دوباره ما رو کنار هم دیده ...میبینی چجوری داره خودشو برای دنیا میسوزونه؟اسمون ابراشو کنار زده تا خورشید به دنیا بگه دوباره ما دوتا رو کنار هم دیده ...
سوا لبخند زد
+یونگیا...این اسمون همون اسمونیه که با همدیگه بهش نگاه میکردیم...
--------------------
(چند دیقه بعد...همه برگشتن پایین و توی اپارتمان و همه ماجرا رو برای یونگی توضیح دادن)
جین یه کنار یونگی نشست و با ارنج بهش تنه زد ک اینقد ب سوا زل نزنه...
یونگی:هوی وحشی چیکارم داری؟
درسته ک یونگی دوباره مثل قبلنا وحشی شده بود ولی جین با اینکه نشون نمیداد خیلی خوشحال بود که یونگی دوباره مثل قدیماش شده...
جین:اینقد زل زدی بهش الان بچه اب میشه میره توی زمین
سوا خنده ی رزی کرد و به یونگی نگاه کرد ..
یونگی:به تو چه...دوس دختر خودمه دلم میخواد بهش نگاه کنم..
جیمین:یونگی هیونگ به دل نگیر...نامجون چند وقته بهش محل نزاشته داره حسودی میکنه...
جین:یا جیمینا دهنتو میبندی یا نه؟
یونگی:پس بگو چرا اینجوری میکنه....دیگه چیکارا میکرد جیمین؟
جیمین تا اومد دهنشو باز کنه جین پرید وسط حرفش
جین:جیمین میخوای به یونگی بگم وقتی هفتع ی پیش سوا رو دیدی بغلش کردی؟
سر یونگی تو صدم ثانیه برگشت سمت جیمین:تو چه غلطی کردی؟
جیمین وحشت زده سر تکون داد و سعی کرد تکذیب کنه ولی با صدای زنگ حواس همه پرت ایفون شد
نامجون ک نگران شده بود به سمت ایفون رفت
جین:نامجونا...کیه؟
نامجون با چهره ی نگرانی برگشت و در حالی ک لبش رو میجویید به سوا نگاه کرد
سوا:چیزی شده ؟
نامجون به بقیه نگاه کرد تا ازشون کمک بگیره ولی کسی واکنشی نشون نداد...
نامجون:سوا....مادرت پشت دره...قرار نبود اشب بیاد...بهتره بری یه جایی قایم شی...اصلا احساس خوبی ندارم
۱۱.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.