فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۹ "
*فلش بک - نامجون*
همونطوری که توی عمارت میدوییدم صدای جیغ زدن خاله میرا رو شنیدم . فوری به سمت دستشویی دوییدم . مادرم و خاله میرا رو درحالی دیدم که زانو زده بودن و جیغ میزدن و هوانجین رو به روی توالت فرنگی زانو زده بود و خون دماغ شده بود .
نامجون: مامان .. مامان ..
لباس مادرم رو کشیدم ، برگشت و مثل همیشه نگاه سردی بهم انداخت
+مامان ، پسرخاله هوانجین حالش خوبه ؟
مامان : خوبه . برو بیرون .
انگار بالاخره تموم شده بود
هوانجین لبخندی زد و به سمتم اومد
با چشمهای بیجونش نگاهی به سرتاپام انداخت
هوانجین : نامجون ، بریم یه دست دیگه بازی کنیم ؟ اگر برنده شدیم .. باید موهات رو از ته بزنی . مثل من !
خاله میرا دست هوانجین رو گرفت و گفت : پسرم این درخواست درستی نیست .. تو شیمی درمانی شدی اما اون ..
نامجون: نیاز به بازی نیست دلم میخواد مثل تو موهام رو بزنم . تا آرایشگاه مسابقه بدیم ؟
هوانجین: آره .
به سمت آرایشگاه دوییدیم .
روی صندلی نشستیم و بعد آقای جانگ بهترین آرایشگر محله مون مشغول کوتاه کردن موهام شد . یک ساعت بعد به چهره ی خودم با کله ی تاس خندیدم . هوانجین هم زد زیر خنده .
آقای جانگ : شنیدم فردا تولد 7 سالگیته هوانجین .. چه حسی داری؟
هوانجین: حس خوبی دارم
لبخند زدم و به آقای جانگ خیره شدم که داشت قیچی هاش رو تمیز میکرد
آقای جانگ: فردا وقتی میخوای شمع هارو فوت کنی چه آرزویی میکنی؟
هوانجین : شنیدم که مادرم و خاله هیونا قایمکی حرف میزدن و میگفتن ممکنه من بمیرم ، اگر من بمیرم مادرم خیلی تنها میشه . پس دلم میخواد زنده بمونم
*بک*
به سمت بدن بی جون هوانجین دوییدم .
نامجون: ببین.. چی..کار ..کردی.. زندگیم.. و ..نابود کردی.. تو.. باعث مرگ..خودت شدی ..
اون پسر خاله ی من بود . تمام مدت کنارم بود دقیقا از وقتی که دو سالم بود و اون به دنیا اومد . سرطان سختی که دچارش شده بود باعث شده بود که من کل بچهگی رو مراقبش باشم .. و بعد از اینکه مادرم بهمون خیانت کرد و من رو با پدر عوضیم تنها گذاشت خاله میرا تمام مدت مراقب من بود . پس میشد گفت هوانجین برادرم بود . برادری که دیگه وجود نداره .
اسلحه ام از دستم افتاد . به گوشه ای از اتاق رفتم و دور خودم پیچیدم . من برای چی به این دنیا اومدم؟! هدف خدا از آفریدن من چی بود ؟!
همونطور که صدای گریه هام توی تمام اتاق پیچیده بود بدن سرد خودم رو بغل گرفتم و چشمهام رو بستم .
*لینا*
با صدای باز شدن در چشمهام رو باز کردم. نامجون برگشته بود . اما اون گفت بهم وقت میده ، هنوز صبح نشده پس دلیل اینکه به اینجا اومده چی میتونه باشه ؟
نامجون: شماره رو بهم میدی ؟
لینا: اما شما گفتید که تا صبح بهم وقت میدید
نامجون: دوساعت برای فکر کردن کافیه . بگو ببینم چیشد ؟
لینا: نمیتونم بگم ، به جای شماره هر تنبیهی رو قبول میکنم
نامجون: هر تنبیهی ؟
با پوزخند بهم نزدیک میشد . دستش رو نوازش وار از ترقوه تا سینه ام کشید و با خونسردی گفت : میدونی دو دقیقه پیش بهترین دوستم رو کشتم ؟ پسرخاله ام بود .. برادرم بود .. تمام این سالها رو وجودش حساب باز میکردم.. تا چند دقیقه پیش زنده بود
لرزی به بدنم افتاد . نامجون: نترس بیبی گرل نترس . تو خیلی از اون بی ارزش تری پس کشتنت برام خیلی آسونتره اما میدونی .. وقتی داری رو دیکم سواری میکنی لذتی بهم وارد میشه که احساس میکنم هیچوقت از این لذت سیر نمیشم پس ، فعلا تا زمانی که میتونی اون بدن لاغر و بیجونت رو روی من بالا پایین کنی زنده ات میزارم .
سرشو توی گردنم فرو برد که ضربان قلبم شدت گرفت
نامجون: اما کاری میکنم که هرروز آرزوی مرگ کنی . کاری میکنم که روزی صدبار بمیری و زنده بشی . باشه ؟ اما سعی کن قوی باشی .. چون من به بدنت احتیاج دارم .
خیلی خوب بلد بود که با حرفهاش داغونم کنه و اینکار و کرد . الان دقیقا احساس میکردم یه هرزه ام و دلم میخواست بمیرم .
نامجون: تا یه ساعت دیگه اتاقم باش .
خواست بره که دستش و گرفتم . برگشت و نگاهم کرد. دقیقا از نگاهش میشد فهمید که ازم متنفره
لینا: نمیام
نامجون: چی ؟
لینا: نمیام ، تا قبل از اومدن به این جهنم من یه دختر پاک و باکره بودم . همه چیزمو ازم گرفتی . بهم تجاوز کردی .. و الانم داری کاری میکنی با حرفهات از خودم متنفر بشم . دیگه بسه " کیم نامجون " .. من به حرفات گوش نمیدم .
دستم و گرفت و به سمت همون صندلی کشید . سعی کردم مقاومت کنم اما میتونستم؟!
دستاش و روی شونه هام گذاشت و پرتابم کرد روی صندلی . دستهام و با همون سیم های لعنتی بست . لینا : تو یه وحشی عقده ای هستی که معلومه داری عقده های بچهگی ات رو سر دیگران خالی میکنی . دیگه ازت نمیترسم ..
--
پارت بعد = ۲۰+ کامنت
همونطوری که توی عمارت میدوییدم صدای جیغ زدن خاله میرا رو شنیدم . فوری به سمت دستشویی دوییدم . مادرم و خاله میرا رو درحالی دیدم که زانو زده بودن و جیغ میزدن و هوانجین رو به روی توالت فرنگی زانو زده بود و خون دماغ شده بود .
نامجون: مامان .. مامان ..
لباس مادرم رو کشیدم ، برگشت و مثل همیشه نگاه سردی بهم انداخت
+مامان ، پسرخاله هوانجین حالش خوبه ؟
مامان : خوبه . برو بیرون .
انگار بالاخره تموم شده بود
هوانجین لبخندی زد و به سمتم اومد
با چشمهای بیجونش نگاهی به سرتاپام انداخت
هوانجین : نامجون ، بریم یه دست دیگه بازی کنیم ؟ اگر برنده شدیم .. باید موهات رو از ته بزنی . مثل من !
خاله میرا دست هوانجین رو گرفت و گفت : پسرم این درخواست درستی نیست .. تو شیمی درمانی شدی اما اون ..
نامجون: نیاز به بازی نیست دلم میخواد مثل تو موهام رو بزنم . تا آرایشگاه مسابقه بدیم ؟
هوانجین: آره .
به سمت آرایشگاه دوییدیم .
روی صندلی نشستیم و بعد آقای جانگ بهترین آرایشگر محله مون مشغول کوتاه کردن موهام شد . یک ساعت بعد به چهره ی خودم با کله ی تاس خندیدم . هوانجین هم زد زیر خنده .
آقای جانگ : شنیدم فردا تولد 7 سالگیته هوانجین .. چه حسی داری؟
هوانجین: حس خوبی دارم
لبخند زدم و به آقای جانگ خیره شدم که داشت قیچی هاش رو تمیز میکرد
آقای جانگ: فردا وقتی میخوای شمع هارو فوت کنی چه آرزویی میکنی؟
هوانجین : شنیدم که مادرم و خاله هیونا قایمکی حرف میزدن و میگفتن ممکنه من بمیرم ، اگر من بمیرم مادرم خیلی تنها میشه . پس دلم میخواد زنده بمونم
*بک*
به سمت بدن بی جون هوانجین دوییدم .
نامجون: ببین.. چی..کار ..کردی.. زندگیم.. و ..نابود کردی.. تو.. باعث مرگ..خودت شدی ..
اون پسر خاله ی من بود . تمام مدت کنارم بود دقیقا از وقتی که دو سالم بود و اون به دنیا اومد . سرطان سختی که دچارش شده بود باعث شده بود که من کل بچهگی رو مراقبش باشم .. و بعد از اینکه مادرم بهمون خیانت کرد و من رو با پدر عوضیم تنها گذاشت خاله میرا تمام مدت مراقب من بود . پس میشد گفت هوانجین برادرم بود . برادری که دیگه وجود نداره .
اسلحه ام از دستم افتاد . به گوشه ای از اتاق رفتم و دور خودم پیچیدم . من برای چی به این دنیا اومدم؟! هدف خدا از آفریدن من چی بود ؟!
همونطور که صدای گریه هام توی تمام اتاق پیچیده بود بدن سرد خودم رو بغل گرفتم و چشمهام رو بستم .
*لینا*
با صدای باز شدن در چشمهام رو باز کردم. نامجون برگشته بود . اما اون گفت بهم وقت میده ، هنوز صبح نشده پس دلیل اینکه به اینجا اومده چی میتونه باشه ؟
نامجون: شماره رو بهم میدی ؟
لینا: اما شما گفتید که تا صبح بهم وقت میدید
نامجون: دوساعت برای فکر کردن کافیه . بگو ببینم چیشد ؟
لینا: نمیتونم بگم ، به جای شماره هر تنبیهی رو قبول میکنم
نامجون: هر تنبیهی ؟
با پوزخند بهم نزدیک میشد . دستش رو نوازش وار از ترقوه تا سینه ام کشید و با خونسردی گفت : میدونی دو دقیقه پیش بهترین دوستم رو کشتم ؟ پسرخاله ام بود .. برادرم بود .. تمام این سالها رو وجودش حساب باز میکردم.. تا چند دقیقه پیش زنده بود
لرزی به بدنم افتاد . نامجون: نترس بیبی گرل نترس . تو خیلی از اون بی ارزش تری پس کشتنت برام خیلی آسونتره اما میدونی .. وقتی داری رو دیکم سواری میکنی لذتی بهم وارد میشه که احساس میکنم هیچوقت از این لذت سیر نمیشم پس ، فعلا تا زمانی که میتونی اون بدن لاغر و بیجونت رو روی من بالا پایین کنی زنده ات میزارم .
سرشو توی گردنم فرو برد که ضربان قلبم شدت گرفت
نامجون: اما کاری میکنم که هرروز آرزوی مرگ کنی . کاری میکنم که روزی صدبار بمیری و زنده بشی . باشه ؟ اما سعی کن قوی باشی .. چون من به بدنت احتیاج دارم .
خیلی خوب بلد بود که با حرفهاش داغونم کنه و اینکار و کرد . الان دقیقا احساس میکردم یه هرزه ام و دلم میخواست بمیرم .
نامجون: تا یه ساعت دیگه اتاقم باش .
خواست بره که دستش و گرفتم . برگشت و نگاهم کرد. دقیقا از نگاهش میشد فهمید که ازم متنفره
لینا: نمیام
نامجون: چی ؟
لینا: نمیام ، تا قبل از اومدن به این جهنم من یه دختر پاک و باکره بودم . همه چیزمو ازم گرفتی . بهم تجاوز کردی .. و الانم داری کاری میکنی با حرفهات از خودم متنفر بشم . دیگه بسه " کیم نامجون " .. من به حرفات گوش نمیدم .
دستم و گرفت و به سمت همون صندلی کشید . سعی کردم مقاومت کنم اما میتونستم؟!
دستاش و روی شونه هام گذاشت و پرتابم کرد روی صندلی . دستهام و با همون سیم های لعنتی بست . لینا : تو یه وحشی عقده ای هستی که معلومه داری عقده های بچهگی ات رو سر دیگران خالی میکنی . دیگه ازت نمیترسم ..
--
پارت بعد = ۲۰+ کامنت
۳۹.۶k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.