فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۵
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۵
ا.ت ویو
به روبروم زل زدم یه اتاق بزرگ ک اطرافش پر از قفسه کتاب بود....و روبروم یه حلقه آتش و میان اون یه کتاب بود...
جلوتر رفتم.....
روبرو آتش وایستادم اون کتاب باید اونو به دست بیارم اما چجوری...چیزی نداشتم ک باهاش آتش و خاموش کنم و نه چیزی داشتم ک بیتونم باهاش کتاب و بردارم....
به اطرافم نگاه کردم....بجز کتاب چیزی دیگهِ نبود..
کتاب.........
چرا باید کتاب..
شاید بیتونم با يکی از اين کتابا آتش و خاموش کنم...آره فکری خوبیه...اما من باید تموم اینارو بخونم...مگه اونقد زمان دارم...
روبروِ یکی از قفسه های کتاب وایستادم و یه کتاب برداشتم...درمورد موجودات عجیب بود....یهنگاه کوتاه به همه ی کتاب انداختم چیزی درمورد آتش نبود..کتاب بعدی...و کتاب بعدی....
از اون قفسه رد شدم و به سمت قفسه بعدی رفتم...یکی از کتاب هارو برداشتم....
صفحه اول و نگاه کردم...کمی درمورد جادو بود کنجکاو شدم و بعدی و بعدی رو خوندم....
چیزی نبود...سرجاش گذاشتم و بعدی رو برداشتم...اونم درمورد جادو بود...یکی یکی از صفحه هارو میخوندم..ک يکيشون توجمو به خودش جلب کرد...
همشو خوندم درمورد کتاب بود...
یه جادویی توش نوشته بود...اما فک کنم نامرتب بود..چون یه کلمه یجا و کلمه بعدی با فاصله زیای....
اونورترم یه میز کهنه بود....روشو نگاه کردم یه خودکار پیدا کردم....دوباره کنار قفسه کتاب برگشتم...برگه ای نداشتم ک روش بنویسم...
یکی از کتاب هارو برداشتم و یکی از برگه هاشو پاره کردم....ک با اون همهِ اتاق تکون خورد..از قفسه کتاب محکم گرفتم...تا پرت نشم....
شاید بیشتر از ۲ دقیقه ای تمومی اتاق تکون میخورد ک آروم شد....دستامو ول کردم و گفتم..
ا.ت: مگه من چیکار کردم...ک اینجوری میکنی...فقط یه برگه نیاز داشتم....( بلند)
برگه رو......رو میز گذاشتم و با خودکار حرف هارو مرتب کردم....زمانی زیاد رو صرفش کردم ک بلاخره تموم شد...امیدوارم درس نوشته باشم....
برگه رو برداشتم..و شروع کردم به خوندنش...با هرکلمهِ ک میخوندم....یه تکونی میخوردم....با یه دستم از میز گرفتم و صدامو بلند کردم و بلندتر خوندمش...
همه وسایل اتاق داشت به اطرافم میچرخید....آخراش بودم....ک صدا های ترسناک شبیه جیغ شنیدم....داشت میترسوندیم.....
دوتا نور جلوم دیدم..ک هانا و بورام بود....یا دیدنشون خوندن یادم رفت....هانا دستشو سمتم دراز کرد..و یه لبخند زد....دستمو به سمتش دراز کردم...اما منصرف شدم...اگه من باهاش برم..شاید بیمیرم...دستمو کشیدم....ک همه چه تموم شد...اونا رفتن...
..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
بچه ها کجایین چرا حمایت نمیکنین...
~♡♡~
°
و اینکه میخوام تکپارتی درخواستی بنویسم درخواست تکپارتی داشتین پیوی درخواستتو بگو♡♡منتظرم🥰
البته بعدی تموم کردن این فیک میزارم.
ا.ت ویو
به روبروم زل زدم یه اتاق بزرگ ک اطرافش پر از قفسه کتاب بود....و روبروم یه حلقه آتش و میان اون یه کتاب بود...
جلوتر رفتم.....
روبرو آتش وایستادم اون کتاب باید اونو به دست بیارم اما چجوری...چیزی نداشتم ک باهاش آتش و خاموش کنم و نه چیزی داشتم ک بیتونم باهاش کتاب و بردارم....
به اطرافم نگاه کردم....بجز کتاب چیزی دیگهِ نبود..
کتاب.........
چرا باید کتاب..
شاید بیتونم با يکی از اين کتابا آتش و خاموش کنم...آره فکری خوبیه...اما من باید تموم اینارو بخونم...مگه اونقد زمان دارم...
روبروِ یکی از قفسه های کتاب وایستادم و یه کتاب برداشتم...درمورد موجودات عجیب بود....یهنگاه کوتاه به همه ی کتاب انداختم چیزی درمورد آتش نبود..کتاب بعدی...و کتاب بعدی....
از اون قفسه رد شدم و به سمت قفسه بعدی رفتم...یکی از کتاب هارو برداشتم....
صفحه اول و نگاه کردم...کمی درمورد جادو بود کنجکاو شدم و بعدی و بعدی رو خوندم....
چیزی نبود...سرجاش گذاشتم و بعدی رو برداشتم...اونم درمورد جادو بود...یکی یکی از صفحه هارو میخوندم..ک يکيشون توجمو به خودش جلب کرد...
همشو خوندم درمورد کتاب بود...
یه جادویی توش نوشته بود...اما فک کنم نامرتب بود..چون یه کلمه یجا و کلمه بعدی با فاصله زیای....
اونورترم یه میز کهنه بود....روشو نگاه کردم یه خودکار پیدا کردم....دوباره کنار قفسه کتاب برگشتم...برگه ای نداشتم ک روش بنویسم...
یکی از کتاب هارو برداشتم و یکی از برگه هاشو پاره کردم....ک با اون همهِ اتاق تکون خورد..از قفسه کتاب محکم گرفتم...تا پرت نشم....
شاید بیشتر از ۲ دقیقه ای تمومی اتاق تکون میخورد ک آروم شد....دستامو ول کردم و گفتم..
ا.ت: مگه من چیکار کردم...ک اینجوری میکنی...فقط یه برگه نیاز داشتم....( بلند)
برگه رو......رو میز گذاشتم و با خودکار حرف هارو مرتب کردم....زمانی زیاد رو صرفش کردم ک بلاخره تموم شد...امیدوارم درس نوشته باشم....
برگه رو برداشتم..و شروع کردم به خوندنش...با هرکلمهِ ک میخوندم....یه تکونی میخوردم....با یه دستم از میز گرفتم و صدامو بلند کردم و بلندتر خوندمش...
همه وسایل اتاق داشت به اطرافم میچرخید....آخراش بودم....ک صدا های ترسناک شبیه جیغ شنیدم....داشت میترسوندیم.....
دوتا نور جلوم دیدم..ک هانا و بورام بود....یا دیدنشون خوندن یادم رفت....هانا دستشو سمتم دراز کرد..و یه لبخند زد....دستمو به سمتش دراز کردم...اما منصرف شدم...اگه من باهاش برم..شاید بیمیرم...دستمو کشیدم....ک همه چه تموم شد...اونا رفتن...
..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
بچه ها کجایین چرا حمایت نمیکنین...
~♡♡~
°
و اینکه میخوام تکپارتی درخواستی بنویسم درخواست تکپارتی داشتین پیوی درخواستتو بگو♡♡منتظرم🥰
البته بعدی تموم کردن این فیک میزارم.
۱۵.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.