داستانک📖
داستانک📖
نصف شب ( اینبار یادم نمیاد ساعت چند بود ولی احتمالا ساعت ۲.۳بود ) متوجه شدم دختر کوچکم پایین تخت داره نگاهم میکنه.ازش پرسیدم چی شده چرا نخوابیدی؟
گفت یه خواب بد دیدم
گفتم نمیخای برام تعریف کنی؟
گفت نه چون توی خوابم وقتی امدم پیشتون و گفتم خواب بد دیدم مثل الان ، اون هیولایی که پوست مامان رو پوشیده بیدار شد و جفتمون رو خورد.
همین لحظه بود که فهمیدم چرا صدای همسرم اینقدر تازگیا کلفت تر شده و دقیقا تو همین لحظه بود که همسرم که کنارم بود بلند شد و به من و دخترم نگاه کرد و لبخند بزرگی زد
نصف شب ( اینبار یادم نمیاد ساعت چند بود ولی احتمالا ساعت ۲.۳بود ) متوجه شدم دختر کوچکم پایین تخت داره نگاهم میکنه.ازش پرسیدم چی شده چرا نخوابیدی؟
گفت یه خواب بد دیدم
گفتم نمیخای برام تعریف کنی؟
گفت نه چون توی خوابم وقتی امدم پیشتون و گفتم خواب بد دیدم مثل الان ، اون هیولایی که پوست مامان رو پوشیده بیدار شد و جفتمون رو خورد.
همین لحظه بود که فهمیدم چرا صدای همسرم اینقدر تازگیا کلفت تر شده و دقیقا تو همین لحظه بود که همسرم که کنارم بود بلند شد و به من و دخترم نگاه کرد و لبخند بزرگی زد
۱.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.