فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p28
*از زبان هایون*
ساعت5:00 عصر بود، جی وو اومد و گفت لباس بپوشید که بریم بیرون، منم لباس پوشیدم و همراه با بقیه اماده شدیم
جونگ: خب با چه ماشینی بریم؟!
جیمین: هیونگ!!! ماشین من
جونگ: ماشینت بزرگه دیگه؟!
جیمین: یه ونه هیونگ!! بریم سوار شیم
سوار شدیم و رفتیم به یه فروشگاه، کل فروشگاه رو گشتیم تا بلاخره وسایل مورد نیاز رو خریدیم!! یه تابلو بزرگ و چندتا قلم! و تکه های زیاد چوب برای ماکت طراحیمون
تا برگشتیم خونه ساعت 8:30 بود
جی وو برامون غذای سر دستی درست کرد و باهم خوردیم و کمی حرف زدیم
جونگ کوک بلند شد رفت تو بالکن، منم بعد از چند دقیقه رفتم تو بالکن پیشش
هایون: مشکلی پیش اومده؟! خلوت کردی
جونگ کوک: نه، فقط نگران پروژه ام
هایون: چرا؟!
جونگ کوک: یکی از فامیلای من توی جلسه بود، میترسم ما ببازیم و اون ببره!! اینطوری دیگه...
هایون: میترسی بدنام شیی تو خانواده؟!
جونگ کوک: آ.. آره
رفتم سمتش و بغلش کردم
هایون: نگران نباش!! شما سه تا همیشه برنده این!!
اونم بغلم کرد... بعد از پنج دقیقه یهو دیدیم یونا اومد داخل
سریع از هم جدا شدیم و خودمونو زدیم به اون راه
هایون: بخدا اونطور نیست
یونا: یادم باشه همیشه در بزنم بعد وارد شم!!!
هایون: اونیی!!
بونا: خودم میدونم کبوتر های عاشق! لازم نیست بگین
جونگ کوک: خوشم میاد عقلش بیشتر بقیس!!
هایون: حتی من؟! خیلی ناراحت شدم!!
جونگ کوک: نههه! شما که جای خود را دارید
همه زدیم زیر خنده و یونا اونی مارو برد داخل که بقیه شک نکنن بهمون
ساعت5:00 عصر بود، جی وو اومد و گفت لباس بپوشید که بریم بیرون، منم لباس پوشیدم و همراه با بقیه اماده شدیم
جونگ: خب با چه ماشینی بریم؟!
جیمین: هیونگ!!! ماشین من
جونگ: ماشینت بزرگه دیگه؟!
جیمین: یه ونه هیونگ!! بریم سوار شیم
سوار شدیم و رفتیم به یه فروشگاه، کل فروشگاه رو گشتیم تا بلاخره وسایل مورد نیاز رو خریدیم!! یه تابلو بزرگ و چندتا قلم! و تکه های زیاد چوب برای ماکت طراحیمون
تا برگشتیم خونه ساعت 8:30 بود
جی وو برامون غذای سر دستی درست کرد و باهم خوردیم و کمی حرف زدیم
جونگ کوک بلند شد رفت تو بالکن، منم بعد از چند دقیقه رفتم تو بالکن پیشش
هایون: مشکلی پیش اومده؟! خلوت کردی
جونگ کوک: نه، فقط نگران پروژه ام
هایون: چرا؟!
جونگ کوک: یکی از فامیلای من توی جلسه بود، میترسم ما ببازیم و اون ببره!! اینطوری دیگه...
هایون: میترسی بدنام شیی تو خانواده؟!
جونگ کوک: آ.. آره
رفتم سمتش و بغلش کردم
هایون: نگران نباش!! شما سه تا همیشه برنده این!!
اونم بغلم کرد... بعد از پنج دقیقه یهو دیدیم یونا اومد داخل
سریع از هم جدا شدیم و خودمونو زدیم به اون راه
هایون: بخدا اونطور نیست
یونا: یادم باشه همیشه در بزنم بعد وارد شم!!!
هایون: اونیی!!
بونا: خودم میدونم کبوتر های عاشق! لازم نیست بگین
جونگ کوک: خوشم میاد عقلش بیشتر بقیس!!
هایون: حتی من؟! خیلی ناراحت شدم!!
جونگ کوک: نههه! شما که جای خود را دارید
همه زدیم زیر خنده و یونا اونی مارو برد داخل که بقیه شک نکنن بهمون
۶.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.