پارت۹۳
لبخند مصنوعی زدم و چشمم به ایمان افتاد که صحبتشو با یکی از پلیسا تموم کرد و به سمت ما اومد...
به بقیه سلام کرد و رو به من گفت
_بریم مینو...گفتم ماشینتو ببرن خونه...
مهرداد رو به ایمان گفت
_تو با یه دست چجوری میخوای رانندگی کنی؟
ایمان یه بار سرشو تکون داد و با لبخند گفت
_میتونم...
گوشی علی زنگ خورد.نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و رو به من گفت
_مامانه...جانم مامان؟...نه چیزی نشده خیالت راحت...
بی اینکه حرفی بزنم جلو تر از ایمان به سمت ماشین رفتم...سوار شدم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم...
ایمان سوار شد و بی حرف راه افتاد...
توی مسیر چیزی نگفتیم تا اینکه رسیدیم.خواستم پیاده شم که ایمان گفت
_مینو...
به سمتش برگشتم...توی چشماش حس عجیبی بود که مدت طولانی ای بود که حسش میکردم...حرف چشماشو میفهمیدم...خیلی واضح...
_مواظب خودت باش...
لبخندی زدم و گفتم
_تو هم همینطور...
پیاده شدم و به سمت خونه رفتم...
به بقیه سلام کرد و رو به من گفت
_بریم مینو...گفتم ماشینتو ببرن خونه...
مهرداد رو به ایمان گفت
_تو با یه دست چجوری میخوای رانندگی کنی؟
ایمان یه بار سرشو تکون داد و با لبخند گفت
_میتونم...
گوشی علی زنگ خورد.نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و رو به من گفت
_مامانه...جانم مامان؟...نه چیزی نشده خیالت راحت...
بی اینکه حرفی بزنم جلو تر از ایمان به سمت ماشین رفتم...سوار شدم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.چشمامو بستم و نفسمو فوت کردم...
ایمان سوار شد و بی حرف راه افتاد...
توی مسیر چیزی نگفتیم تا اینکه رسیدیم.خواستم پیاده شم که ایمان گفت
_مینو...
به سمتش برگشتم...توی چشماش حس عجیبی بود که مدت طولانی ای بود که حسش میکردم...حرف چشماشو میفهمیدم...خیلی واضح...
_مواظب خودت باش...
لبخندی زدم و گفتم
_تو هم همینطور...
پیاده شدم و به سمت خونه رفتم...
۷.۸k
۱۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.