𝑝𝑎𝑖𝑛𝑓𝑢𝑙 𝑙𝑜𝑣𝑒 𝑝𝑎𝑟𝑡 ۱۲
یه فکری به ذهنم رسید رفتم اتاق تام
_تام
.تام:چیشده؟
_کی از اینا عکس گرفته؟
تام:دوتا از بادیگاردا...چطور؟
_بهشون زنگ بزن
تام:چیشده؟
_زنگ میزنی یا
تام:خیله خوب چته...بگیر
گوشیو چسبوندم به گوشم
بایدگارد:بله ریس
_منم جیمین
بادیگارد:تو
_خودش بهم داد...گوش کن ....اونارو دنبالشون میکنی هرکاری کردن از تک تک لحظاتشون عکس میگیری و بهم میفرستی
بادیگارد:الان تعقیبشون کردم
_چیکار میکنن؟
بادیگارد:غذا میخورن
_عکس بفرست
قط کردم گوشیو پرت کردم رو میز
تام:به نظرت زود دست به کار نشدی؟
_هه...من نباید ازش چیزی بدونم؟باید بدونم چیکار میکنه باکی دوست شده....من شوهرشم
تام:الانم؟
_تو فقط خفشو من خودم میدونم..
زینگ صدای موبایلم اومد بر داشتم عکسشونو دیدم که باهم غذا میخورن
پس واقعیته
تام:میخوای چیکار کنی؟
_نمیدونم
تام:میخوای بگم بگیرتشون؟بیارن؟
_تو از کی مهربون شدی
تام:بگم یا نگم؟
_بگو
بهش زنگ زد
تام:فقط دختره رو بگیر فردا با ماشین سواری بیارتش اینجا
بادیگارد:چشم
.....
میترسیدم...اکه بلایی سرش بیارن عذاب وجدان میگیرم
زینگ
بهش گفتم رو بلندگو بزاره
تام:بگو
بادیگارد:ریس نمیان باهامون مخالفت میکنن
تام:به زور بیارتش
بادیگارد:چش
_نه...باهاش کاری نداشته باش
بادیگارد:اما ریس
_گفتم باهاش کاری نداشته باش
تام:شنیدی...
بادیگارد:چشم
جیمین:آه
تام:برو فیلیکس منتظرته
بدون هیچ حرفی از اتاقش بیرون اومد لباسامو با تاپ سیاه و شلوارکی که تا زانوم میشد عوض کردم کتونی سیاهمو پوشیدم و رفتم حیاط
(جایی که جیمین رزمی یاد میگیره داخل خونه نیستش از حیاط میره به زیر زمین که اونجا خیلیییی بزرگه)
از پله ها پایین رفتم فیلیکس منتظرم بود
فیلیکس:دیر اومدی
_کار داشتم
فیلیکس:کارت بیشتر شد
_میدونم
بدنتو گرم کن
بدنمو گرم کردم حوصله هیچ کاری نداشتم باندای کرمی رو تو دستام بستمش و با کمک فلیکس بیشتر از یک ساعت به بوکس مشت میزدم
فیلیکس:امروز حالت خوب نیس...چیزی شده؟
در حالی که اعصبانیمو روی بوکس خالی میکردم جواب دادم
_چطور؟
فیلیکس:قشنگ معلومه
_باهاش جدا شدم
فیلیکس:اوه متاسفم
_تو چرا
فیلیکس:خوب..دوسش داشتی؟
_خیلیییی
فیلیکس:میخوای بازم بهش برسی
_آرع
فیلیکس:اکه بتونم کمکت میکنم
_چطوری؟
فیلیکس:ببینیم چی میشه...ولی میتونی باهام صمیمی بشی
دیگه دست بردار شدم و افتادم زمین
فیلیکس:حالت خوبه
_خوبم
برام بطری آبو حوله آورد حوله رو دور گردنم انداختم و در بطری رو باز کردم تا ته خوردمش
فیلیکس:خسته نباشی...میتونی استراحت کنی
_اوهوم
رفتم داخل مثل همیشه یه دوش گرفتم و رفتم پایین برای شام
تام نشسته بود منم روبروش نشستم
تام:چجور بود
_چی؟
تام:الان چیکار میکردی؟
_آها خوب بود
تام:امیدوارم زودتر یاد بگیری چون بهت نیاز داریم(منظورش درمورد کار و .... هستش)
_سعیمو میکنم
تام:دیگ مخالفت نمیکنی
_چرا باید مخالفت کنم؟
_تام
.تام:چیشده؟
_کی از اینا عکس گرفته؟
تام:دوتا از بادیگاردا...چطور؟
_بهشون زنگ بزن
تام:چیشده؟
_زنگ میزنی یا
تام:خیله خوب چته...بگیر
گوشیو چسبوندم به گوشم
بایدگارد:بله ریس
_منم جیمین
بادیگارد:تو
_خودش بهم داد...گوش کن ....اونارو دنبالشون میکنی هرکاری کردن از تک تک لحظاتشون عکس میگیری و بهم میفرستی
بادیگارد:الان تعقیبشون کردم
_چیکار میکنن؟
بادیگارد:غذا میخورن
_عکس بفرست
قط کردم گوشیو پرت کردم رو میز
تام:به نظرت زود دست به کار نشدی؟
_هه...من نباید ازش چیزی بدونم؟باید بدونم چیکار میکنه باکی دوست شده....من شوهرشم
تام:الانم؟
_تو فقط خفشو من خودم میدونم..
زینگ صدای موبایلم اومد بر داشتم عکسشونو دیدم که باهم غذا میخورن
پس واقعیته
تام:میخوای چیکار کنی؟
_نمیدونم
تام:میخوای بگم بگیرتشون؟بیارن؟
_تو از کی مهربون شدی
تام:بگم یا نگم؟
_بگو
بهش زنگ زد
تام:فقط دختره رو بگیر فردا با ماشین سواری بیارتش اینجا
بادیگارد:چشم
.....
میترسیدم...اکه بلایی سرش بیارن عذاب وجدان میگیرم
زینگ
بهش گفتم رو بلندگو بزاره
تام:بگو
بادیگارد:ریس نمیان باهامون مخالفت میکنن
تام:به زور بیارتش
بادیگارد:چش
_نه...باهاش کاری نداشته باش
بادیگارد:اما ریس
_گفتم باهاش کاری نداشته باش
تام:شنیدی...
بادیگارد:چشم
جیمین:آه
تام:برو فیلیکس منتظرته
بدون هیچ حرفی از اتاقش بیرون اومد لباسامو با تاپ سیاه و شلوارکی که تا زانوم میشد عوض کردم کتونی سیاهمو پوشیدم و رفتم حیاط
(جایی که جیمین رزمی یاد میگیره داخل خونه نیستش از حیاط میره به زیر زمین که اونجا خیلیییی بزرگه)
از پله ها پایین رفتم فیلیکس منتظرم بود
فیلیکس:دیر اومدی
_کار داشتم
فیلیکس:کارت بیشتر شد
_میدونم
بدنتو گرم کن
بدنمو گرم کردم حوصله هیچ کاری نداشتم باندای کرمی رو تو دستام بستمش و با کمک فلیکس بیشتر از یک ساعت به بوکس مشت میزدم
فیلیکس:امروز حالت خوب نیس...چیزی شده؟
در حالی که اعصبانیمو روی بوکس خالی میکردم جواب دادم
_چطور؟
فیلیکس:قشنگ معلومه
_باهاش جدا شدم
فیلیکس:اوه متاسفم
_تو چرا
فیلیکس:خوب..دوسش داشتی؟
_خیلیییی
فیلیکس:میخوای بازم بهش برسی
_آرع
فیلیکس:اکه بتونم کمکت میکنم
_چطوری؟
فیلیکس:ببینیم چی میشه...ولی میتونی باهام صمیمی بشی
دیگه دست بردار شدم و افتادم زمین
فیلیکس:حالت خوبه
_خوبم
برام بطری آبو حوله آورد حوله رو دور گردنم انداختم و در بطری رو باز کردم تا ته خوردمش
فیلیکس:خسته نباشی...میتونی استراحت کنی
_اوهوم
رفتم داخل مثل همیشه یه دوش گرفتم و رفتم پایین برای شام
تام نشسته بود منم روبروش نشستم
تام:چجور بود
_چی؟
تام:الان چیکار میکردی؟
_آها خوب بود
تام:امیدوارم زودتر یاد بگیری چون بهت نیاز داریم(منظورش درمورد کار و .... هستش)
_سعیمو میکنم
تام:دیگ مخالفت نمیکنی
_چرا باید مخالفت کنم؟
۵.۲k
۲۰ بهمن ۱۴۰۰