ادامه پارت۷۷
- آخه کي و مي خواي از نويد بهتر؟ نيما هم شنيدم ازت خواستگاري کرده و به اونم جواب رد دادي! مي دوني به چه حالي افتاده؟ فکر کردم به اون جواب رد دادي که نويد و قبول کني!
- نه اين نه اون، آقا ولم کن ديگه.
- حداقل يه دليل بيار.
- من هنوز بچه ام.
- بيست سالته! بچه اي؟!
نفسم و با صدا بيرون دادم و گفتم:
- خودت و يادت رفته بيست و سه سالگي شوهر کردي؟ پا هم که بخوام بذارم جا پاي تو، سه سال ديگه وقت دارم.
- من خواستگار به اين خوبي اگه داشتم هجده سالگي شوهر مي کردم احمق!
- بس کن ديگه آتوسا، تو تا صبح هم که جيغ جيغ کني من زير بار نمي رم، نظرمم عوض نمي شه، پس سلام به ماني برسون. خداحافظ.
گوشي و قطع کردم و پرتش کردم روي تخت. بعدم از جا بلند شدم و رفتم به سمت اتاق بابا. بايد باهاش اتمام حجت مي کردم. تقه اي به در زدم و بعد از شنيدن صداي بوق (يا همون بفرماييد بابا) وارد شدم و در و بستم. بابا نگاهي به سر تا پاي من کرد و گفت:
- چيزي شده که تو اومدي اين جا؟ عادت نداشتي بياي توي اتاق کار من.
- اومدم باهاتون جدي حرف بزنم.
- اوه بله، بفرماييد منم جدي گوش مي کنم!
- بابا من و دوست داري؟
بابا لحظاتي نگام کرد و گفت:
- مگه مي شه نداشته باشم ته تغاري؟
- نمي ذاري برم بابا؟
انگار به کل فراموش کرده بود چون پرسيد:
- کجا؟
- کانادا.
فقط سرش رو به نشونه ي منفي تکون داد. با عجز گفتم:
- چي کار کنم که بذاري برم؟ يعني هيچ راهي نداره؟
بابا لحظاتي نگام کرد و سپس گفت:
- نه اين نه اون، آقا ولم کن ديگه.
- حداقل يه دليل بيار.
- من هنوز بچه ام.
- بيست سالته! بچه اي؟!
نفسم و با صدا بيرون دادم و گفتم:
- خودت و يادت رفته بيست و سه سالگي شوهر کردي؟ پا هم که بخوام بذارم جا پاي تو، سه سال ديگه وقت دارم.
- من خواستگار به اين خوبي اگه داشتم هجده سالگي شوهر مي کردم احمق!
- بس کن ديگه آتوسا، تو تا صبح هم که جيغ جيغ کني من زير بار نمي رم، نظرمم عوض نمي شه، پس سلام به ماني برسون. خداحافظ.
گوشي و قطع کردم و پرتش کردم روي تخت. بعدم از جا بلند شدم و رفتم به سمت اتاق بابا. بايد باهاش اتمام حجت مي کردم. تقه اي به در زدم و بعد از شنيدن صداي بوق (يا همون بفرماييد بابا) وارد شدم و در و بستم. بابا نگاهي به سر تا پاي من کرد و گفت:
- چيزي شده که تو اومدي اين جا؟ عادت نداشتي بياي توي اتاق کار من.
- اومدم باهاتون جدي حرف بزنم.
- اوه بله، بفرماييد منم جدي گوش مي کنم!
- بابا من و دوست داري؟
بابا لحظاتي نگام کرد و گفت:
- مگه مي شه نداشته باشم ته تغاري؟
- نمي ذاري برم بابا؟
انگار به کل فراموش کرده بود چون پرسيد:
- کجا؟
- کانادا.
فقط سرش رو به نشونه ي منفي تکون داد. با عجز گفتم:
- چي کار کنم که بذاري برم؟ يعني هيچ راهي نداره؟
بابا لحظاتي نگام کرد و سپس گفت:
۱.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.