پارت شانزدهم.
پارت شانزدهم.
اون سو: مامان جان، من اومدم.....
دخترم معلوم هست تو از دیروز تاحالا کجایی..... چرا این شکلی شدی.... چرا ناراحتی..... مشکلی پیش اومده؟
اون سو: مامان جانم قضیه اش طولانیه.... من الان باید برم بیمارستان، برای یه نفر یه مشکلی پیش اومده.... وقتی برگشتم همه چیو واست میگم، باشه مامان جانم؟...... میشه وقتی رفتم نگران نباشی........ شاید مث دیروز دیر برگردم.....
اوه باشه دخترم... ولی لطفا بهم زنگ بزن تا اینقد دلهره نگیرم.....
میمیرم از ترس و نگرانی خب........ تا مادر نشی درک نمیکنی....
اون سو: ببخشید مامان جونم.... باشه چشم.... خب خدافظ
خدافظ دخترم، مراقب خودت باش......
اون سو: الو تهیونگ؟.... ادرس بیمارستانو بده الان میام.... اوه اینجارو بلدم.... تا نیم ساعت دیگه اونجام.... خدافظ.....
اون سو: چی شد تهیونگ؟
تهیونگ: الان پزشک قانونی علت مرگ رو سکته اعلام کرد.... فردا باید یه مراسم بگیریم...... ببخشید توعم همش باید بخاطر ما ناراحتی و رنج بکشی.....
اون سو: دیوونه شدی.... این چه حرفیه..... ما دیگه یه خانواده هستیم... باید پشت هم باشیم.....
تهیونگ: با حرفاش یه عالمه ارامش نصیبم میشد...... لب زدم: ممنونم پری قصه هام...... تو یه پری مهربون هستی.... تو واقعیت داری......... عاشقتم...
اون سو: دستاشو گرفتم و لب زدم: همیشه کنارتم...... نگران هیچی نباش.... مطمئن باش مامانت فقط خوشحالی و خوشبختیت رو میخواد......
اشکای تهیونگ شروع به ریختن کردن....... با انگشت شصتم اشکاشو پاک کردم......... هیچوقت به نگاه کردن چهرش سیر نمیشدم.....
تهیونگ: اقا ببخشید چی شد؟ الان مادرم رو کجا بردن....
فردا میتونید برای تحویل گرفتن جنازه بیاید و یه سری کارای قانونی باید انجام بشه........
تهیونگ: نمیخوام مامانم زیاد اینجا بمونه... میخوام هرچه زودتر یه مراسم خوب براش بگیرم.....
بله نگران نباشید، میتونید فردا جنازه رو ببرید.......
اون سو: تهیونگ شب شده، من میرم خونه تا همه چیو به مامانم بگم.... میخوام مامانم هم فردا تو مراسم باشه......
تهیونگ: باشه عشق زندگیم.... خدافظ.... خسته شدی.... بوسه ای مهمونش کردم و به خونه همراهیش کردم.....
اون سو: مامان جان من برگشتم......... مامان جان میخوام برات همه چیو توضیح بدم...... بعد از اینکه همه چیو بهش گفتم همینطور بهت زده بهم نگاه میکرد..... یدفعع زد زیر خنده.....
اون سو: یاااا مامان چیهههه....
وای خخخخخ، دخترم ینی تو این دنیا یکی هست که مث خودت دیوونه باشه... خخخخ.... وای ینی پسری پیدا شده که بخواد با تو ازدواج کنه و مث خودت پاک دیونه باشه.... خخخخ.....
اون سو: یااا... مامان مگه من چمه.... خب مامان مادر تهیونگ امروز فوت کردن، فردا باید بریم مراسمشون....
چ چی... اوه متاسفم...........
اون سو: مامان جان، من اومدم.....
دخترم معلوم هست تو از دیروز تاحالا کجایی..... چرا این شکلی شدی.... چرا ناراحتی..... مشکلی پیش اومده؟
اون سو: مامان جانم قضیه اش طولانیه.... من الان باید برم بیمارستان، برای یه نفر یه مشکلی پیش اومده.... وقتی برگشتم همه چیو واست میگم، باشه مامان جانم؟...... میشه وقتی رفتم نگران نباشی........ شاید مث دیروز دیر برگردم.....
اوه باشه دخترم... ولی لطفا بهم زنگ بزن تا اینقد دلهره نگیرم.....
میمیرم از ترس و نگرانی خب........ تا مادر نشی درک نمیکنی....
اون سو: ببخشید مامان جونم.... باشه چشم.... خب خدافظ
خدافظ دخترم، مراقب خودت باش......
اون سو: الو تهیونگ؟.... ادرس بیمارستانو بده الان میام.... اوه اینجارو بلدم.... تا نیم ساعت دیگه اونجام.... خدافظ.....
اون سو: چی شد تهیونگ؟
تهیونگ: الان پزشک قانونی علت مرگ رو سکته اعلام کرد.... فردا باید یه مراسم بگیریم...... ببخشید توعم همش باید بخاطر ما ناراحتی و رنج بکشی.....
اون سو: دیوونه شدی.... این چه حرفیه..... ما دیگه یه خانواده هستیم... باید پشت هم باشیم.....
تهیونگ: با حرفاش یه عالمه ارامش نصیبم میشد...... لب زدم: ممنونم پری قصه هام...... تو یه پری مهربون هستی.... تو واقعیت داری......... عاشقتم...
اون سو: دستاشو گرفتم و لب زدم: همیشه کنارتم...... نگران هیچی نباش.... مطمئن باش مامانت فقط خوشحالی و خوشبختیت رو میخواد......
اشکای تهیونگ شروع به ریختن کردن....... با انگشت شصتم اشکاشو پاک کردم......... هیچوقت به نگاه کردن چهرش سیر نمیشدم.....
تهیونگ: اقا ببخشید چی شد؟ الان مادرم رو کجا بردن....
فردا میتونید برای تحویل گرفتن جنازه بیاید و یه سری کارای قانونی باید انجام بشه........
تهیونگ: نمیخوام مامانم زیاد اینجا بمونه... میخوام هرچه زودتر یه مراسم خوب براش بگیرم.....
بله نگران نباشید، میتونید فردا جنازه رو ببرید.......
اون سو: تهیونگ شب شده، من میرم خونه تا همه چیو به مامانم بگم.... میخوام مامانم هم فردا تو مراسم باشه......
تهیونگ: باشه عشق زندگیم.... خدافظ.... خسته شدی.... بوسه ای مهمونش کردم و به خونه همراهیش کردم.....
اون سو: مامان جان من برگشتم......... مامان جان میخوام برات همه چیو توضیح بدم...... بعد از اینکه همه چیو بهش گفتم همینطور بهت زده بهم نگاه میکرد..... یدفعع زد زیر خنده.....
اون سو: یاااا مامان چیهههه....
وای خخخخخ، دخترم ینی تو این دنیا یکی هست که مث خودت دیوونه باشه... خخخخ.... وای ینی پسری پیدا شده که بخواد با تو ازدواج کنه و مث خودت پاک دیونه باشه.... خخخخ.....
اون سو: یااا... مامان مگه من چمه.... خب مامان مادر تهیونگ امروز فوت کردن، فردا باید بریم مراسمشون....
چ چی... اوه متاسفم...........
۸۸.۲k
۰۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.