p1
*ات*
جین : بانو خواهش میکنم غذاتونو بخورید
ات : نمیخوام
جین : دستور پدرتونه..باید برای مراسم تاج گزاری پر انرژی و قوی باشین
ات : چرا تهیونگ تاج رو نبره؟ اون که بزرگتر از منه.
جین : من هیچ اطلاعی ندارم..فقد ایشون راضی به بدست اوردن تاج و ثروت نیستن
ات : اها..خب..یعنی چون من کوچیکترین عضو خانوادم حق نظر ندارم؟...یا چون حتی بزور از تخت پا میشم میتونن واسم تصمیم گیری کنن؟..مهم نیس..مجبورم قبول کنم.
جین : اگه غذاتونو بخورین حالتون خوب میشه..
ات :*لبخند*ممنون جین...متاسفانه نمیتونم به شما نه بگم..هم شما و هم نامجون..
جین : من فقد وظیفمو انجام میدم
ات : امم..میگم یه دو ساعت دیگه بیا اینجا..دلم میخواد به کتابخونه سر بزنم
جین : حتما..
ات :*لبخند*
جین از اتاق رف بیرون و نشستم غذامو خوردم.مثل همیشه جین هیچ وقت واسم چایی نمیزاره...همش شیر گرم واسم میزاره..
معرفی جین : اشپز قصر
نسبت به خانواده بیشتر جین رو میبینم. حدود 2 سال میشه به بیرون قصر سر نزدم. اگه به جین بگم و رضایت خانوادم رو بگیره خیلی خوب میشه.
غذامو کامل خوردم...
به بیرون پنجره که پیش تختم بود خیره شدم...مردم چقد خوشحالن...از اینجا میشه تمام شهر رو دید...اگ منم مثل بقیه یه انسان عادی تو یه خونه عادی بودم...همیشه ارزو داشتم دکتر شم..
فلش بک.....
ات : نامجون اون چیه؟
نامجون : این داروه
ات : میتونم مزش کنم مثل همونی که بهم میدی؟
نامجون : ن..نه نه بانوی من
ات : این چیکار میکنه پس؟
نامجون : این...
تهیونگ : ات...اینقد سوال نکن بزار اقای کیم کارشو بکنه
ات : بدجنس(눈‸눈)
پایان فلش بک
خوشبحالش...اگه الان من جاش بودم...
*بعد دو ساعت *
تو کتاب خونه رو صندلی نشسته بودم و بین کتابایی که انتخاب میکردم جین واسم پایین میورد
ات : شرمنده...
جین : نه خیر بانو..من وظیفمو انجام میدم.
ات : اگ میخوای میگم به یکی از ندیمه ها.
جین : کنار اشپزی..من وظیفه مراقبت از شمارو دارم بانوی من.
ات : هر جور راحتی..او اونو ببینم..
جین یه کتاب در اورد بهم داد...به نظر جالب میاد..
پسری که همانند قو بود..قو؟
ات : قو چه موجودیه؟
جین : یه نوع حیوون کمیابیه..تو جنگل ممکنه پیدا بشه..خوشبختانه تو قسمتی از شهر ما هست..ولی شخصا خودم تاحالا ازش ندیده بودم..طبق افسانه..میگن یه دریاچه خیلی زیبایی وجود داره که تعداد زیادی قو اونجا زندگی میکنن و یه پسر ازش محافظت میکنه...یه پسر خوش قد و هیکل که شب هایی که قرص ماه کامله شروع به رقصیدن میکنه...هیچکی به پای اون نمیرسه.
ات : خیلی قشنگه...تو این کتاب رو خوندی؟
جین : نه..نمیدونم واقعیته یا نه..این چیزی بود که بچگی از پدرم شنیده بودم...شاید کتاب واقعی بودنشو ثابت کنه
ات : اوممم...میخوام برگردم به اتاق
جین : چشم..
جین : بانو خواهش میکنم غذاتونو بخورید
ات : نمیخوام
جین : دستور پدرتونه..باید برای مراسم تاج گزاری پر انرژی و قوی باشین
ات : چرا تهیونگ تاج رو نبره؟ اون که بزرگتر از منه.
جین : من هیچ اطلاعی ندارم..فقد ایشون راضی به بدست اوردن تاج و ثروت نیستن
ات : اها..خب..یعنی چون من کوچیکترین عضو خانوادم حق نظر ندارم؟...یا چون حتی بزور از تخت پا میشم میتونن واسم تصمیم گیری کنن؟..مهم نیس..مجبورم قبول کنم.
جین : اگه غذاتونو بخورین حالتون خوب میشه..
ات :*لبخند*ممنون جین...متاسفانه نمیتونم به شما نه بگم..هم شما و هم نامجون..
جین : من فقد وظیفمو انجام میدم
ات : امم..میگم یه دو ساعت دیگه بیا اینجا..دلم میخواد به کتابخونه سر بزنم
جین : حتما..
ات :*لبخند*
جین از اتاق رف بیرون و نشستم غذامو خوردم.مثل همیشه جین هیچ وقت واسم چایی نمیزاره...همش شیر گرم واسم میزاره..
معرفی جین : اشپز قصر
نسبت به خانواده بیشتر جین رو میبینم. حدود 2 سال میشه به بیرون قصر سر نزدم. اگه به جین بگم و رضایت خانوادم رو بگیره خیلی خوب میشه.
غذامو کامل خوردم...
به بیرون پنجره که پیش تختم بود خیره شدم...مردم چقد خوشحالن...از اینجا میشه تمام شهر رو دید...اگ منم مثل بقیه یه انسان عادی تو یه خونه عادی بودم...همیشه ارزو داشتم دکتر شم..
فلش بک.....
ات : نامجون اون چیه؟
نامجون : این داروه
ات : میتونم مزش کنم مثل همونی که بهم میدی؟
نامجون : ن..نه نه بانوی من
ات : این چیکار میکنه پس؟
نامجون : این...
تهیونگ : ات...اینقد سوال نکن بزار اقای کیم کارشو بکنه
ات : بدجنس(눈‸눈)
پایان فلش بک
خوشبحالش...اگه الان من جاش بودم...
*بعد دو ساعت *
تو کتاب خونه رو صندلی نشسته بودم و بین کتابایی که انتخاب میکردم جین واسم پایین میورد
ات : شرمنده...
جین : نه خیر بانو..من وظیفمو انجام میدم.
ات : اگ میخوای میگم به یکی از ندیمه ها.
جین : کنار اشپزی..من وظیفه مراقبت از شمارو دارم بانوی من.
ات : هر جور راحتی..او اونو ببینم..
جین یه کتاب در اورد بهم داد...به نظر جالب میاد..
پسری که همانند قو بود..قو؟
ات : قو چه موجودیه؟
جین : یه نوع حیوون کمیابیه..تو جنگل ممکنه پیدا بشه..خوشبختانه تو قسمتی از شهر ما هست..ولی شخصا خودم تاحالا ازش ندیده بودم..طبق افسانه..میگن یه دریاچه خیلی زیبایی وجود داره که تعداد زیادی قو اونجا زندگی میکنن و یه پسر ازش محافظت میکنه...یه پسر خوش قد و هیکل که شب هایی که قرص ماه کامله شروع به رقصیدن میکنه...هیچکی به پای اون نمیرسه.
ات : خیلی قشنگه...تو این کتاب رو خوندی؟
جین : نه..نمیدونم واقعیته یا نه..این چیزی بود که بچگی از پدرم شنیده بودم...شاید کتاب واقعی بودنشو ثابت کنه
ات : اوممم...میخوام برگردم به اتاق
جین : چشم..
۱۰.۷k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.