𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²⁵
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²⁵
بلند شد و نشست...
کوک:*خنده بلند*
ات: چرا میخندی... حالا من یه چی گفتم*کیوت*
کوک: به یه چی دیگه میخندم*لبشو گاز میگیره*
ات: چی؟*مشکوک*
کوک: حالا بماند
بلند شد و خیلی مشکوک به سمت آشپزخونه رفت....منم رفتم تا نوشیدنی رو بیارم تا روی میز بزارم....
کوک: کجا میای؟*بم*
ات: کی با تو کار داره*اخم*
اومد نزدیک و بلندم کرد...
ات: هی چیکار میکنی*داد اما آروم*
کوک:---
بلندم کرد و گذاشت روی اُپـِن... به ل. بام زل زده بود
ات: به چی... نگاه میکنی*مشکوک. ترس*
اومد جلو جوری که تو فاصله پنج سانتی هم بودیم... با دست چپش رو. نم رو گرفت و فشار داد و با اون یکی گردنمو از پشت...
ات: آخــ.. هی چیک...
ل. باشو رو ل. بام گذاشت و مک میزد... جوری که خون رو تو دهنم حس کردم... چشمام شده بود اندازه کف دست... تعجب کرده بودم.... بعد چند مین ازم جدا شد و دوباره بغلم کرد... هیچی نمیگفت.... منو گذاشت زمین و رفت سر میز...
هنوز تو شوک بودم که چرا اینکارو کرد.... آروم با قدمای کوتاه و شمرده شمره به سمت میز رفتم و چون زیادی گشنم بود نشستم...
آروم غذا رو کشیدم و آروم هم میخوردم.... اما تو تمام این مدت چشم به من دوخته بود...
از خجالت داشتم آب میشدم.
کوک: شیرین بود...
ات:---*خجالت*
کوک: ههه*پوزخند*
ویو ات
مطمئن بودم که منظورش غذا نیست.... ل. بامه.... اما چقد خوب بود... ایش چی میگم؟
ویو کوک
بالاخره بعد چند مدت انتظار داری به آرزوم رسیدم.... شیرین بود خیلی...
بلند شد و نشست...
کوک:*خنده بلند*
ات: چرا میخندی... حالا من یه چی گفتم*کیوت*
کوک: به یه چی دیگه میخندم*لبشو گاز میگیره*
ات: چی؟*مشکوک*
کوک: حالا بماند
بلند شد و خیلی مشکوک به سمت آشپزخونه رفت....منم رفتم تا نوشیدنی رو بیارم تا روی میز بزارم....
کوک: کجا میای؟*بم*
ات: کی با تو کار داره*اخم*
اومد نزدیک و بلندم کرد...
ات: هی چیکار میکنی*داد اما آروم*
کوک:---
بلندم کرد و گذاشت روی اُپـِن... به ل. بام زل زده بود
ات: به چی... نگاه میکنی*مشکوک. ترس*
اومد جلو جوری که تو فاصله پنج سانتی هم بودیم... با دست چپش رو. نم رو گرفت و فشار داد و با اون یکی گردنمو از پشت...
ات: آخــ.. هی چیک...
ل. باشو رو ل. بام گذاشت و مک میزد... جوری که خون رو تو دهنم حس کردم... چشمام شده بود اندازه کف دست... تعجب کرده بودم.... بعد چند مین ازم جدا شد و دوباره بغلم کرد... هیچی نمیگفت.... منو گذاشت زمین و رفت سر میز...
هنوز تو شوک بودم که چرا اینکارو کرد.... آروم با قدمای کوتاه و شمرده شمره به سمت میز رفتم و چون زیادی گشنم بود نشستم...
آروم غذا رو کشیدم و آروم هم میخوردم.... اما تو تمام این مدت چشم به من دوخته بود...
از خجالت داشتم آب میشدم.
کوک: شیرین بود...
ات:---*خجالت*
کوک: ههه*پوزخند*
ویو ات
مطمئن بودم که منظورش غذا نیست.... ل. بامه.... اما چقد خوب بود... ایش چی میگم؟
ویو کوک
بالاخره بعد چند مدت انتظار داری به آرزوم رسیدم.... شیرین بود خیلی...
۱۵.۹k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.