عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮: 2
ا/ت: خوب رئیس اسم مافیامون چی هست؟!
رئیس: اسمش.. سوجونه... فامیلیشم لی هست... منتطقشم تو سیستمه که به گوشیه همتون وصل میشه..اسم قربانیه هم.. لارا هست... خوب.... کار سخته یعنی دستگیر کردن سوجون برای ا/ت بقیتونم برای نگاهبانا و پیدا کردن لارا...
همگی: چشم رئیس...
(بچه ها اینم بگم. همونیکه دستبند رو داده به ا/ت دوست صمیمیش لونا هست...)
همه به سمت اصلحه ها رفتند و واسه خودشون اصلحه انتخاب کردن... منم همینطور... بعدش همگی از کاراگاه زدیم بیرون و سوار ماشینامون شدیم... حرکت کردیم
بعد چند مین...
رسیدیم به عمارت سوجون... واقعا بزرگ بود... خوب کارمون سخت میشه... منم عاشق کار های سخت و پر تحرکم... ماشینا جدا از هم بودن تا شک نکنن... ماشینم رو جایی پارک کردم که نه شک کنن نه معلوم باشه... اروم پیاده شدم... رفتم سمت عمارت... که یهو دیدم دوتا نگهبان منو دیدنو اومدن سمتم... اصلحه رو در نیاوردم... چون نیازی بهش نبود... رفتم سمتشون با پرشی که کردم سمتشون دوتا پاهامو از هم باز کردمو زدم تو فکشون... با همون ضربه از جاشون بلند نشدن... رفتم داخل حیاط عمارت... کم بود یکی از نگهبانا هم منو ببینه که یهو پشت درخت قایم شدم... و دیدم که نگاهشو ورداشت سریع وارد عمارت شدم... نگاهبانای جلوی در روهم کار دوستام بود... انجامش دادن... وارد عمارت که شدم خیلی بزرگ بود... خوشگلم بود... کسیو نمیدیدم... پس سعی کردم تا کسی نیومده دنبال سوجون بگردم... گفتم شاید بالا تو اتاقا باشه... از پله ها رفتم بالا... گفتم ممکنه از این ب بعدش خطرناک باشه... کتمو دادم بالا و اصلحمو بیرون اوردم... در اتاقی نصفه باز بود... حتی قیافشم ندیدم... ولی از تیپو قیافش میفهمم چه ادمیه... اره خودشه تو اون اتاقه... گاردمو گرفتم که مبادا نگاهبانی از اتاق خارج بشه.. نزدیک اتاق شدمو سریع درو با پام باز کردمو تفنگمو گرفتم جلوش... درست حدس زده بودم... اون مافیاعه...
ا/ت: خب تسلیم شو...
دیدم اونم تفنگشو در اورد و جلو من گرفت...
سوجون: خب... ینی تسلیم شم؟!
معلوم بود از اون عوضیاست...از قیافش معلوم بود... و از چهرش و چشاشم معلوم بود که الان میخواد گلوله خالی کنه تو قلبم... نزدیک شد بهم...تفنگشو اورد پایین... خواست حواسمو پرت کنه... یهو تفنگشو اورد بالا و یه گلوله خالی کرد...... منم از اون ادما نیستم که تیر خوردن خودمو تماشا کنم... سریع خم شدمو پامو چرخوندم و زدم به پاش که افتاد زمین... اصلحشو زود گرفتمو دستاشو با دستم و پاعاشو با پاهام گرفتم تا نخواد فرار کنه... زنگ زدم پلیسو... اونا هم زود اومدن....خب کلا کارم همینه... به پلیسا کمک میکنم... دستمزد میگیرم...
پلیس: ممنون ا/ت...
ا/ت: خواهش... کاری نکردم ک...
یهو دیدم دوستام اومدن...
لونا: ا/ت گرفتیش؟
ا/ت: اوم اره...
لونا: افرین... میدونستم...
ا/ت: خوب رئیس اسم مافیامون چی هست؟!
رئیس: اسمش.. سوجونه... فامیلیشم لی هست... منتطقشم تو سیستمه که به گوشیه همتون وصل میشه..اسم قربانیه هم.. لارا هست... خوب.... کار سخته یعنی دستگیر کردن سوجون برای ا/ت بقیتونم برای نگاهبانا و پیدا کردن لارا...
همگی: چشم رئیس...
(بچه ها اینم بگم. همونیکه دستبند رو داده به ا/ت دوست صمیمیش لونا هست...)
همه به سمت اصلحه ها رفتند و واسه خودشون اصلحه انتخاب کردن... منم همینطور... بعدش همگی از کاراگاه زدیم بیرون و سوار ماشینامون شدیم... حرکت کردیم
بعد چند مین...
رسیدیم به عمارت سوجون... واقعا بزرگ بود... خوب کارمون سخت میشه... منم عاشق کار های سخت و پر تحرکم... ماشینا جدا از هم بودن تا شک نکنن... ماشینم رو جایی پارک کردم که نه شک کنن نه معلوم باشه... اروم پیاده شدم... رفتم سمت عمارت... که یهو دیدم دوتا نگهبان منو دیدنو اومدن سمتم... اصلحه رو در نیاوردم... چون نیازی بهش نبود... رفتم سمتشون با پرشی که کردم سمتشون دوتا پاهامو از هم باز کردمو زدم تو فکشون... با همون ضربه از جاشون بلند نشدن... رفتم داخل حیاط عمارت... کم بود یکی از نگهبانا هم منو ببینه که یهو پشت درخت قایم شدم... و دیدم که نگاهشو ورداشت سریع وارد عمارت شدم... نگاهبانای جلوی در روهم کار دوستام بود... انجامش دادن... وارد عمارت که شدم خیلی بزرگ بود... خوشگلم بود... کسیو نمیدیدم... پس سعی کردم تا کسی نیومده دنبال سوجون بگردم... گفتم شاید بالا تو اتاقا باشه... از پله ها رفتم بالا... گفتم ممکنه از این ب بعدش خطرناک باشه... کتمو دادم بالا و اصلحمو بیرون اوردم... در اتاقی نصفه باز بود... حتی قیافشم ندیدم... ولی از تیپو قیافش میفهمم چه ادمیه... اره خودشه تو اون اتاقه... گاردمو گرفتم که مبادا نگاهبانی از اتاق خارج بشه.. نزدیک اتاق شدمو سریع درو با پام باز کردمو تفنگمو گرفتم جلوش... درست حدس زده بودم... اون مافیاعه...
ا/ت: خب تسلیم شو...
دیدم اونم تفنگشو در اورد و جلو من گرفت...
سوجون: خب... ینی تسلیم شم؟!
معلوم بود از اون عوضیاست...از قیافش معلوم بود... و از چهرش و چشاشم معلوم بود که الان میخواد گلوله خالی کنه تو قلبم... نزدیک شد بهم...تفنگشو اورد پایین... خواست حواسمو پرت کنه... یهو تفنگشو اورد بالا و یه گلوله خالی کرد...... منم از اون ادما نیستم که تیر خوردن خودمو تماشا کنم... سریع خم شدمو پامو چرخوندم و زدم به پاش که افتاد زمین... اصلحشو زود گرفتمو دستاشو با دستم و پاعاشو با پاهام گرفتم تا نخواد فرار کنه... زنگ زدم پلیسو... اونا هم زود اومدن....خب کلا کارم همینه... به پلیسا کمک میکنم... دستمزد میگیرم...
پلیس: ممنون ا/ت...
ا/ت: خواهش... کاری نکردم ک...
یهو دیدم دوستام اومدن...
لونا: ا/ت گرفتیش؟
ا/ت: اوم اره...
لونا: افرین... میدونستم...
۹.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.