خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱۷
زن که دیگر از این اخلاق برادر اش کلافه شده بود، از جای پا شد و دست هایش را روی میز کوبید.
ایزول: مطمئنم...« سئوهیون » اینجا بود، واقعاً از این رفتار و کار هات ناراحت می شد!
مرد خشمگین شد.
مرد: دیگه اسم سئوهیون رو به زبون نیار ایزول!...و بهتر که بشینی سرجات.
ایزول: تو هم بهتره که یکم با دای هیون مهربون باشی!
مرد هم از جای برخاست.
مرد: همین که تو این خونه زندگی می کنه، و تا الان خرج مدرسه و چیز های دیگه اش رو دادم و از این خونه بیرون ش نکردم باید ازم متشکر هم باشه!
ایزول: مگه پدر بودن فقط به این چیز هاست؟! از وقتی که ایزول فوت کرده، تا حالا با دای هیون یک کلمه هم حرف زدی؟! جواب بده « کیم دائه جونگ ».
مرد ساکت شده بود، نمی دانست چه چیزی باید بگوید. زن ادامه داد.
ایزول: تو اصلاً به ناراحتی ها، درد ها و مشکلات پسر خودت توجهی کردی؟ تو حتی سزاوار کلمه « پدر » نیستی، چون دقیقاً مثل بچه ها رفتار می کنی!
مرد کاسه صبر اش لبریز شد.
دائه جونگ: بشه دیگه، خفه شو!
زن ساکت شد، برای لحظه ای خانه کاملاً ساکت شد. مرد که دیگر تحمل نداشت به سمت اتاق اش حرکت کرد.
ایزول که دیگر نمی توانست جلوی بغض خود اش را بگیرد روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد.
پسرک که تا الان صدای داد و بی داد های عمه و پدر اش را کامل شنیده بود، از اتاق با چهره ای ناراحت بیرون آمد و به سمت عمه اش رفت.
پسرک اول نگاهی به عمه اش که روی زمین نشسته بود انداخت و بعد روی زمین نشست، عمه اش را در آغوش گرفت و با دست اش سر او را نوازش می کرد.
دای هیون: نمی خواد سنگ من رو به سینه بزنی عمه، من دیگه به این ها عادت کردم.
پسر با لحنی که ناراحتی در آن موج میزد گفت. عمه پسرک نگاهی به صورت ناراحت برادر زاده اش انداخت و بعد متقابلاً ، او را در آغوش گرفت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
مرد با عصبانیت وارد اتاق شد، چراغ را روشن کرد اتاق اش بسیار شلوغ بود. یکدفعه پای مرد روی چیزی رفت.
دائه جونگ: آخ! این چیه دیگ...!
حرف مرد با دیدن عکس همسر فوت شده اش روی زمین قطع شد. مرد هم شد و عکس را برداشت، روی تخت نشست و به عکس خیره شد.
دائه جونگ: سئوهیون...
مرد دستی بر روی عکس کشید، یکدفعه احساس غم شدیدی تمام وجود اش را بر گرفت.
مرد خسته شده بود، عکس را کنار گذاشت و روی تخت دراز کشید. چشم هایش را بست و سعی کرد که بخوابد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
زن که دیگر از این اخلاق برادر اش کلافه شده بود، از جای پا شد و دست هایش را روی میز کوبید.
ایزول: مطمئنم...« سئوهیون » اینجا بود، واقعاً از این رفتار و کار هات ناراحت می شد!
مرد خشمگین شد.
مرد: دیگه اسم سئوهیون رو به زبون نیار ایزول!...و بهتر که بشینی سرجات.
ایزول: تو هم بهتره که یکم با دای هیون مهربون باشی!
مرد هم از جای برخاست.
مرد: همین که تو این خونه زندگی می کنه، و تا الان خرج مدرسه و چیز های دیگه اش رو دادم و از این خونه بیرون ش نکردم باید ازم متشکر هم باشه!
ایزول: مگه پدر بودن فقط به این چیز هاست؟! از وقتی که ایزول فوت کرده، تا حالا با دای هیون یک کلمه هم حرف زدی؟! جواب بده « کیم دائه جونگ ».
مرد ساکت شده بود، نمی دانست چه چیزی باید بگوید. زن ادامه داد.
ایزول: تو اصلاً به ناراحتی ها، درد ها و مشکلات پسر خودت توجهی کردی؟ تو حتی سزاوار کلمه « پدر » نیستی، چون دقیقاً مثل بچه ها رفتار می کنی!
مرد کاسه صبر اش لبریز شد.
دائه جونگ: بشه دیگه، خفه شو!
زن ساکت شد، برای لحظه ای خانه کاملاً ساکت شد. مرد که دیگر تحمل نداشت به سمت اتاق اش حرکت کرد.
ایزول که دیگر نمی توانست جلوی بغض خود اش را بگیرد روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد.
پسرک که تا الان صدای داد و بی داد های عمه و پدر اش را کامل شنیده بود، از اتاق با چهره ای ناراحت بیرون آمد و به سمت عمه اش رفت.
پسرک اول نگاهی به عمه اش که روی زمین نشسته بود انداخت و بعد روی زمین نشست، عمه اش را در آغوش گرفت و با دست اش سر او را نوازش می کرد.
دای هیون: نمی خواد سنگ من رو به سینه بزنی عمه، من دیگه به این ها عادت کردم.
پسر با لحنی که ناراحتی در آن موج میزد گفت. عمه پسرک نگاهی به صورت ناراحت برادر زاده اش انداخت و بعد متقابلاً ، او را در آغوش گرفت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
مرد با عصبانیت وارد اتاق شد، چراغ را روشن کرد اتاق اش بسیار شلوغ بود. یکدفعه پای مرد روی چیزی رفت.
دائه جونگ: آخ! این چیه دیگ...!
حرف مرد با دیدن عکس همسر فوت شده اش روی زمین قطع شد. مرد هم شد و عکس را برداشت، روی تخت نشست و به عکس خیره شد.
دائه جونگ: سئوهیون...
مرد دستی بر روی عکس کشید، یکدفعه احساس غم شدیدی تمام وجود اش را بر گرفت.
مرد خسته شده بود، عکس را کنار گذاشت و روی تخت دراز کشید. چشم هایش را بست و سعی کرد که بخوابد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۲.۱k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.