شات دوم فیک
شات دوم فیک
امیدوار بود این دختر هم مثل ده ها پرستار قبلی که بی فایده بدون هیچ موفقیتی
اخراج شده بودن نباشه و بتونه دنیای خاکستری و سرد دخترش رو گرما
ببخشه...
مینسوک اهسته در زد و منتظر شد..اما وقتی جوابی دریافت نکرد اهسته وارد
اتاق شد...
اتاق به رنگ صورتی و ابی روشن مزین داده شده بود و عروسکهای کوچیک
و بزرگی در همه جای اتاق ریخته شده بود...
از میون عروسکها متوجه دختر بچه ای با موهای بلند خرمایی و چشمایی
معصوم شد که خودشو پشت خرس عروسکیش پنهان کرده بود...
لبخند مهربونی زد و قدمی به دختر نزدیک تر شد...
رو زانو نشست...
مینسوک-پس اون دختر خوشگلی که میگفتن تویی...سالم... من اومینم...اسم
تو چیه؟؟
دختر با خجالت سرشو به خرس عروسکیش چسبوند..
مینسوک-نمیخوای بهم بگی؟؟؟ پس چطوره از خرست بپرسم؟؟؟
سالم خرس سفید و خوشگل...تو میدونی اسم این خانوم کوچولو چیه؟؟
لبخند مهربونش بالخره کارساز شد و دختر لب باز کرد...
-سولی
مینسوک قیافه متعجبی به خودش گرفت...
مینسوک-وای... من االن با یه خرس پشمالو صحبت کردم...اون میتونه حرف
بزنه...
سولی لبخندی زد...سولی-نه..اون نبود...من گفتم
مینسوک-پس اسم تو سولیه...چه اسم قشنگی
سولی-اجوما میگه بابا جونگده این اسمو برام انتخاب کرده...
مینسوک- حتما بابات خیلی باهوشه که اسم خوشگل برات انتخاب کرده...
نگاه دختر در یک لحظه غمگین شد...
سولی-تو هم یه مامان الکی دیگه ای؟؟؟
مینسوک-نه..من نمیخوام مامانت باشم... میخوام اونیت بشم
خودشم باورش نمیشده که این کلمات رو به زبون میاره...
هیچوقت فکر نمیکرد که یه روز از کسی بخواد که اونو اونی صدا کنه...
سولی-اما من مامان میخوام...همه بچها تو مهد مامان دارن...منو مسخره
میکنن... میگن مامان من مرده...اونی...مامان من مرده؟؟؟ بابا هیچوقت
نمیذاره ازش بپرسم...همیشه عصبانی میشه...
مینسوک چهار زانو رو زمین نشست..
مینسوک-تو حداقل باباتو داری..اون دوستت داره و برات کلی اسباب بازی
میخره... من نه مامان دارم نه بابا... هیچوقت عروسک نداشتم باهاش بازی
کنم...سولی خودشو از پشت عروسک بیرون کشید و به چشمای غم زده
مینسوک خیره شد...
سولی-اگه بخوای من عروسکامو بهت میدم اونی...
مینسوک خنده کوتاهی کرد...
مینسوک-آیگووو... سولی ما چقدر مهربونه...
دستی به موهای دختر کشید...مینسوک-دوست داری بریم تو حیاط و بازی کنیم؟؟؟
سولی سری تکون داد...
دست مینسوک رو گرفت و با هم همراه تعدادی عروسک بیرون اومدن...
از پلها پایین رفتن که یهو صدای جونگده از پشت سرغافلگیرشون کرد...
جونگ-کجا دارین میرین؟؟
سولی با دیدن جونگده سریع رفت سمتش و با لبخندی که رو لب های کوچیک و
قشنگش نشسته بود ذوق زده جواب داد...
سولی-بابایی... اونی میخواد با هم بازی کنیم... تازه بهش گفتم عروسکامو میدم
بهش ... اخه اون عروسک نداره...
جونگده با دیدن خنده دخترش لبخندی زد...
روی زانو خم شد و دستای سولی رو گرفت...
جونگ-از این اونی خوشت میاد سولیا؟
سولی-اره بابا خیلی مهربونه و تازه خوشگلم هست...اون اجوماهایی که
میاوردی پیشم بدجنس بودن... باهام بازی نمیکردن... همش وقتی جوابشونو
نمیدادم اخم میکردن...اما این اونی خیلی خوبه...
جونگده گونه دخترشو با محبت بوسید...
جونگ-باشه دخترم... پس اگه دوستش داری اینجا میمونه...
سولی با لحن کودکانش گفت-بابایی... من مامان ندارم... میشه اونی مامانم
بشه؟؟؟ اونوقت برای همیشه پیشم میمونه
ابروهای چن باال پرید...
مینسوک با خجالت لبشو گاز گرفت...اون کار خاصی نکرده بود... یعنی این بچه اینقدر نیازمند محبت بود که با همین
اندک مهربونی که از جانبش دیده بود اینقدر وابسطه شد؟؟؟
جونگ-سولی... تو نیازی به مامان نداری... من پیشت هستم و حاال یه اونی
مهربون هم داری...
سولی لباشو اویزون کرد و به گفتن چشم اکتفا کرد...
جونگده لبخند مهربونی زد..
جونگ-تو با اجوما برو تو باغ عروسکاتو بچین...من یه لحظه با اونیت کار
دارم باشه؟؟
سولی-باشه... اما زود میاد دیگه؟؟
جونگ-اره عزیزم... برو
سولی دستی برای جونگده و مینسوک تکون داد و از سالن بیرون رفت...
مینسوک با ترس به ابروهایی که با رفتن سولی دوباره گره خورده بود نگاهی
انداخت...
با ترس گفت-من...من چیزی بهش نگفتم باور کنین
جونگده پرید وسط حرفش...
جونگ-ممنون اومین
مینسوک خشکش زد...
جونگده بهش خیره شد و ادامه داد...
جونگ-خیلی وقت بود که اینطور لبخند سولی رو ندیده بودم...اون حتی بزور
رقبت میکنه که از اتاقش خارج بشه...
مینسوک با خجالتی که باعث رنگ گرفتن گونه اش شده بود گفت-من واقعا کار
خاصی نکردم... فک کنم فقط حس نزدیکی خاصی بهم کردیم...جونگ-نزدیکی؟
مینسوک-راستش من والدینی ندارم...و همیشه از داشتن مهر مادری محروم
بودم...تو پرورشگاه زندگی میکردم
لبخند تلخی زد...
مینسوک-فک کنم دلیلش همین باشه...
جونگ-
امیدوار بود این دختر هم مثل ده ها پرستار قبلی که بی فایده بدون هیچ موفقیتی
اخراج شده بودن نباشه و بتونه دنیای خاکستری و سرد دخترش رو گرما
ببخشه...
مینسوک اهسته در زد و منتظر شد..اما وقتی جوابی دریافت نکرد اهسته وارد
اتاق شد...
اتاق به رنگ صورتی و ابی روشن مزین داده شده بود و عروسکهای کوچیک
و بزرگی در همه جای اتاق ریخته شده بود...
از میون عروسکها متوجه دختر بچه ای با موهای بلند خرمایی و چشمایی
معصوم شد که خودشو پشت خرس عروسکیش پنهان کرده بود...
لبخند مهربونی زد و قدمی به دختر نزدیک تر شد...
رو زانو نشست...
مینسوک-پس اون دختر خوشگلی که میگفتن تویی...سالم... من اومینم...اسم
تو چیه؟؟
دختر با خجالت سرشو به خرس عروسکیش چسبوند..
مینسوک-نمیخوای بهم بگی؟؟؟ پس چطوره از خرست بپرسم؟؟؟
سالم خرس سفید و خوشگل...تو میدونی اسم این خانوم کوچولو چیه؟؟
لبخند مهربونش بالخره کارساز شد و دختر لب باز کرد...
-سولی
مینسوک قیافه متعجبی به خودش گرفت...
مینسوک-وای... من االن با یه خرس پشمالو صحبت کردم...اون میتونه حرف
بزنه...
سولی لبخندی زد...سولی-نه..اون نبود...من گفتم
مینسوک-پس اسم تو سولیه...چه اسم قشنگی
سولی-اجوما میگه بابا جونگده این اسمو برام انتخاب کرده...
مینسوک- حتما بابات خیلی باهوشه که اسم خوشگل برات انتخاب کرده...
نگاه دختر در یک لحظه غمگین شد...
سولی-تو هم یه مامان الکی دیگه ای؟؟؟
مینسوک-نه..من نمیخوام مامانت باشم... میخوام اونیت بشم
خودشم باورش نمیشده که این کلمات رو به زبون میاره...
هیچوقت فکر نمیکرد که یه روز از کسی بخواد که اونو اونی صدا کنه...
سولی-اما من مامان میخوام...همه بچها تو مهد مامان دارن...منو مسخره
میکنن... میگن مامان من مرده...اونی...مامان من مرده؟؟؟ بابا هیچوقت
نمیذاره ازش بپرسم...همیشه عصبانی میشه...
مینسوک چهار زانو رو زمین نشست..
مینسوک-تو حداقل باباتو داری..اون دوستت داره و برات کلی اسباب بازی
میخره... من نه مامان دارم نه بابا... هیچوقت عروسک نداشتم باهاش بازی
کنم...سولی خودشو از پشت عروسک بیرون کشید و به چشمای غم زده
مینسوک خیره شد...
سولی-اگه بخوای من عروسکامو بهت میدم اونی...
مینسوک خنده کوتاهی کرد...
مینسوک-آیگووو... سولی ما چقدر مهربونه...
دستی به موهای دختر کشید...مینسوک-دوست داری بریم تو حیاط و بازی کنیم؟؟؟
سولی سری تکون داد...
دست مینسوک رو گرفت و با هم همراه تعدادی عروسک بیرون اومدن...
از پلها پایین رفتن که یهو صدای جونگده از پشت سرغافلگیرشون کرد...
جونگ-کجا دارین میرین؟؟
سولی با دیدن جونگده سریع رفت سمتش و با لبخندی که رو لب های کوچیک و
قشنگش نشسته بود ذوق زده جواب داد...
سولی-بابایی... اونی میخواد با هم بازی کنیم... تازه بهش گفتم عروسکامو میدم
بهش ... اخه اون عروسک نداره...
جونگده با دیدن خنده دخترش لبخندی زد...
روی زانو خم شد و دستای سولی رو گرفت...
جونگ-از این اونی خوشت میاد سولیا؟
سولی-اره بابا خیلی مهربونه و تازه خوشگلم هست...اون اجوماهایی که
میاوردی پیشم بدجنس بودن... باهام بازی نمیکردن... همش وقتی جوابشونو
نمیدادم اخم میکردن...اما این اونی خیلی خوبه...
جونگده گونه دخترشو با محبت بوسید...
جونگ-باشه دخترم... پس اگه دوستش داری اینجا میمونه...
سولی با لحن کودکانش گفت-بابایی... من مامان ندارم... میشه اونی مامانم
بشه؟؟؟ اونوقت برای همیشه پیشم میمونه
ابروهای چن باال پرید...
مینسوک با خجالت لبشو گاز گرفت...اون کار خاصی نکرده بود... یعنی این بچه اینقدر نیازمند محبت بود که با همین
اندک مهربونی که از جانبش دیده بود اینقدر وابسطه شد؟؟؟
جونگ-سولی... تو نیازی به مامان نداری... من پیشت هستم و حاال یه اونی
مهربون هم داری...
سولی لباشو اویزون کرد و به گفتن چشم اکتفا کرد...
جونگده لبخند مهربونی زد..
جونگ-تو با اجوما برو تو باغ عروسکاتو بچین...من یه لحظه با اونیت کار
دارم باشه؟؟
سولی-باشه... اما زود میاد دیگه؟؟
جونگ-اره عزیزم... برو
سولی دستی برای جونگده و مینسوک تکون داد و از سالن بیرون رفت...
مینسوک با ترس به ابروهایی که با رفتن سولی دوباره گره خورده بود نگاهی
انداخت...
با ترس گفت-من...من چیزی بهش نگفتم باور کنین
جونگده پرید وسط حرفش...
جونگ-ممنون اومین
مینسوک خشکش زد...
جونگده بهش خیره شد و ادامه داد...
جونگ-خیلی وقت بود که اینطور لبخند سولی رو ندیده بودم...اون حتی بزور
رقبت میکنه که از اتاقش خارج بشه...
مینسوک با خجالتی که باعث رنگ گرفتن گونه اش شده بود گفت-من واقعا کار
خاصی نکردم... فک کنم فقط حس نزدیکی خاصی بهم کردیم...جونگ-نزدیکی؟
مینسوک-راستش من والدینی ندارم...و همیشه از داشتن مهر مادری محروم
بودم...تو پرورشگاه زندگی میکردم
لبخند تلخی زد...
مینسوک-فک کنم دلیلش همین باشه...
جونگ-
۱۳۳.۴k
۱۲ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.