پارت۱۶
پارت۱۶
# جدال عشق
آسا: + لطفا نرو
+ من می ترسم
که صدای در اومد
با ترس بیشتری به دستش چنگ انداختم
لوکا: × آروم باش، باشه نم یزارم کس ی ب یاد داخل خیالت راحت
سری تکون دادم
که به طرف در رفت
نمیدیدم ک یه ولی صداشونو میشن یدم و ترس به بدنم نفوذ کرد و تبدی ل به
لرزش شد بدنم یخ کرده بود
خوب میدونستم اون ک یه صدای اون ش ی طان که برای من مثل ناقوس
مرگ می موند از صد کی لو متری هم ترس به بدنم مبنداخت
ش یطانی که نه تنها روحم بلکه جسمم هم از من گرفته بود
صداشونو میشن یدم
ایکا: _ برو کنار ببی نم جلو در و گرفتی باید با آسا حرف بزنم
_ آسا بیا میخوام باهات حرف بزنم
لوکا: × چی میخوای بی شرف ها چیکارش داری دیگه؟
_ بهتره دخالت نکنی به تو هیچ ربطی نداره برو کنار وگرنه بالیی به
روزت میارم که آرزو م یکردی هیچ وقت جلو مو نمیگرفتی
× خیلی بی شرفی که به جای خجالت کش یدن از این کار بی شرمانت
جلوی من وا یستادی و داری منو تهد ید م یکنی
_ من در مقابل تو کاری انجام ندادم که ازت شرمزده باشم و در ضمن
بیشرم تویی که زن یکی دیگه رو توی اتاقت نگه داشتی
صداشون باال گرفت و من ترسم هر لحظه بیشتر میشد
که صدای اشنای دیگه ای اومد
صدای پدر ا یکا بود
= چه خبرتونههههه
= همتون بیایید پایین تا ببی نم چه مرگتونه
= همتون منظورم تو، ا یکا و تو، لوکا و آسا
× اما پدر آسا حالش خوب...
که داد زد
= نشنیدی چی گفتم
= چیزی نشنوم فهمیدی
لوکا اومد داخل دس دس میکرد و انگار که خجالت زده بود
دستی به سرش کش ید و با خجالت گفت:
× فکر کنم شنیدی چه اتفاقی افتاد
× باید بریم پا یین میتونی؟
مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم
سری تکون دادم و گفتم:
+ فقط یکی و خبر کن بیاد این گچ رو باز کنه
× ولی هنوز که خوب...
نزاشتم ادامه بده و گفتم:
+ لطفا، واسم مهم ن یست چه بالیی سرم میاد فقط میخوام ای نا باز شن
اگه ا ینا نبودن شاید میتونستم از خودم دفاع کنم
اتفاقات اون شب نحس دوباره داشتن واسم تداعی میشدن
× هی حرفشم نزن باشه
× االن یکی و خبر میکنم
+ و یه چیزه دیگه
× چی؟
از این که توی این وضع یت قرار داشتم خجالت میکشیدم
پتو رو دور خودم محکم کردم
+ میشه لطفا یه دست لباس هم واسم ب یاری
با مهربونی لبخندی زد و گفت:
× باشه دیگه چیزی نمیخوای
+ نه ممنون
بعد از ا ین که گچ دستم و باز کردن به طبقه پایین رفتم که بب ینم چه
چیزی در انتظارمه
دیگه چیزی برام مهم نبود از چیزی ترس ی نداشتم
همه بودن و انگار فقط منتظر من بودن
نشستم روی مبل و سرمو پایین انداختم
دوست نداشتم حتی ناخواسته نگاهم با ای کا برخورد کنه
صدای پدر ا یکا بلند شد
= میشه بگید امروز چه خبرتون بود که صداتون کل عمارتو برداشته
# جدال عشق
آسا: + لطفا نرو
+ من می ترسم
که صدای در اومد
با ترس بیشتری به دستش چنگ انداختم
لوکا: × آروم باش، باشه نم یزارم کس ی ب یاد داخل خیالت راحت
سری تکون دادم
که به طرف در رفت
نمیدیدم ک یه ولی صداشونو میشن یدم و ترس به بدنم نفوذ کرد و تبدی ل به
لرزش شد بدنم یخ کرده بود
خوب میدونستم اون ک یه صدای اون ش ی طان که برای من مثل ناقوس
مرگ می موند از صد کی لو متری هم ترس به بدنم مبنداخت
ش یطانی که نه تنها روحم بلکه جسمم هم از من گرفته بود
صداشونو میشن یدم
ایکا: _ برو کنار ببی نم جلو در و گرفتی باید با آسا حرف بزنم
_ آسا بیا میخوام باهات حرف بزنم
لوکا: × چی میخوای بی شرف ها چیکارش داری دیگه؟
_ بهتره دخالت نکنی به تو هیچ ربطی نداره برو کنار وگرنه بالیی به
روزت میارم که آرزو م یکردی هیچ وقت جلو مو نمیگرفتی
× خیلی بی شرفی که به جای خجالت کش یدن از این کار بی شرمانت
جلوی من وا یستادی و داری منو تهد ید م یکنی
_ من در مقابل تو کاری انجام ندادم که ازت شرمزده باشم و در ضمن
بیشرم تویی که زن یکی دیگه رو توی اتاقت نگه داشتی
صداشون باال گرفت و من ترسم هر لحظه بیشتر میشد
که صدای اشنای دیگه ای اومد
صدای پدر ا یکا بود
= چه خبرتونههههه
= همتون بیایید پایین تا ببی نم چه مرگتونه
= همتون منظورم تو، ا یکا و تو، لوکا و آسا
× اما پدر آسا حالش خوب...
که داد زد
= نشنیدی چی گفتم
= چیزی نشنوم فهمیدی
لوکا اومد داخل دس دس میکرد و انگار که خجالت زده بود
دستی به سرش کش ید و با خجالت گفت:
× فکر کنم شنیدی چه اتفاقی افتاد
× باید بریم پا یین میتونی؟
مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم
سری تکون دادم و گفتم:
+ فقط یکی و خبر کن بیاد این گچ رو باز کنه
× ولی هنوز که خوب...
نزاشتم ادامه بده و گفتم:
+ لطفا، واسم مهم ن یست چه بالیی سرم میاد فقط میخوام ای نا باز شن
اگه ا ینا نبودن شاید میتونستم از خودم دفاع کنم
اتفاقات اون شب نحس دوباره داشتن واسم تداعی میشدن
× هی حرفشم نزن باشه
× االن یکی و خبر میکنم
+ و یه چیزه دیگه
× چی؟
از این که توی این وضع یت قرار داشتم خجالت میکشیدم
پتو رو دور خودم محکم کردم
+ میشه لطفا یه دست لباس هم واسم ب یاری
با مهربونی لبخندی زد و گفت:
× باشه دیگه چیزی نمیخوای
+ نه ممنون
بعد از ا ین که گچ دستم و باز کردن به طبقه پایین رفتم که بب ینم چه
چیزی در انتظارمه
دیگه چیزی برام مهم نبود از چیزی ترس ی نداشتم
همه بودن و انگار فقط منتظر من بودن
نشستم روی مبل و سرمو پایین انداختم
دوست نداشتم حتی ناخواسته نگاهم با ای کا برخورد کنه
صدای پدر ا یکا بلند شد
= میشه بگید امروز چه خبرتون بود که صداتون کل عمارتو برداشته
۳.۳k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.