𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁵⁰
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁵⁰
(فلش بک ساعت ⁵ صبح)
با صدای آلارم جیمین از خواب بیدار شدم...خمیازه ای کشیدم...من اصلا از سحرخیزی خوشم نمیومد.....جیمین بلند شد و به سمت حموم رفت...منم بلند شدم و به سمت اتاقی که اسمشو چاه لباس گذاشته بودم رفتم و لباس تازه ای برداشتم...پوشیدمش و موهام رو شونه کردم....باز گذاشتمشون.... عطر ساده ای زدم و یه ساعت انداختم....جیمین هم کم کم از حموم بیرون اومد و لباس های نو پوشید...یه کیف برداشتم و دفترچمو داخلش گذاشتم...به جیمین نگاهی انداختم رگای دستش زده بود بیرون...
جیمین:آماده ای؟
ات: آره
به سمت پارکینگ رفتیم...چند تا ماشین داره؟!... سوار یه ماشین لوکس شدیم و حرکت کردیم....
(فلش بک رسیدن)
کمپانی بزرگی بود و نمای قشنگی داشت وقتی داخل شدیم با آسانسور به طبقه¹⁶ ام رفتیم وارد یه دفتر شدیم یه مرد اونجا بود...
---: سلام آقای جیمین
از اونجایی که تازه فهمیده بودم مثل اینکه یکی از بادیگارد ها بود...با وارد شدن یه مرد غریبه دیگه چشمم به در افتاد...جیمین تعظیم کوتاهی کرد و با تعظیمش منم تعظیم کردم.... مرد روی صندلی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت...یکی از خدمتکار ها وارد شد و قهوه ای به مرد داد... بادیگارد هم جلوی در وایستاده بود....
اوگو: میدونی الان چی میچسبه؟... یه فنجون قهوه ی داغ
و قهوه رو برداشت و قُلوبی ازش نوشید.... سریع از خوردن قهوه دست برداشت و فنجون رو پرت زمین کرد...
(فلش بک ساعت ⁵ صبح)
با صدای آلارم جیمین از خواب بیدار شدم...خمیازه ای کشیدم...من اصلا از سحرخیزی خوشم نمیومد.....جیمین بلند شد و به سمت حموم رفت...منم بلند شدم و به سمت اتاقی که اسمشو چاه لباس گذاشته بودم رفتم و لباس تازه ای برداشتم...پوشیدمش و موهام رو شونه کردم....باز گذاشتمشون.... عطر ساده ای زدم و یه ساعت انداختم....جیمین هم کم کم از حموم بیرون اومد و لباس های نو پوشید...یه کیف برداشتم و دفترچمو داخلش گذاشتم...به جیمین نگاهی انداختم رگای دستش زده بود بیرون...
جیمین:آماده ای؟
ات: آره
به سمت پارکینگ رفتیم...چند تا ماشین داره؟!... سوار یه ماشین لوکس شدیم و حرکت کردیم....
(فلش بک رسیدن)
کمپانی بزرگی بود و نمای قشنگی داشت وقتی داخل شدیم با آسانسور به طبقه¹⁶ ام رفتیم وارد یه دفتر شدیم یه مرد اونجا بود...
---: سلام آقای جیمین
از اونجایی که تازه فهمیده بودم مثل اینکه یکی از بادیگارد ها بود...با وارد شدن یه مرد غریبه دیگه چشمم به در افتاد...جیمین تعظیم کوتاهی کرد و با تعظیمش منم تعظیم کردم.... مرد روی صندلی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت...یکی از خدمتکار ها وارد شد و قهوه ای به مرد داد... بادیگارد هم جلوی در وایستاده بود....
اوگو: میدونی الان چی میچسبه؟... یه فنجون قهوه ی داغ
و قهوه رو برداشت و قُلوبی ازش نوشید.... سریع از خوردن قهوه دست برداشت و فنجون رو پرت زمین کرد...
۱۲.۴k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.