نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 28)
( یونگی از کیفش یه عطر در اورد و هم به خودش زد هم به ات....)
یونگی: خب حالا بهتر شد.....
ات: ( میخنده)
جیمین: ات حالت خوبه؟.... اون عوضیا باهات چیکار کردن؟....
ات: چیزی نشده..... بیخیالش....
جیمین: باشه..... اگه چیزی لازم داشتی حتما بهم بگو.... ( لبخند)
ات: باشه مرسی..... ( لبخند)
( معلم اومد سر کلاس و همه به نشونه احترام بلند شدن)
یونا: خب بشینید......اسم گروه هاتون تعیین کردید؟....
بقیه: بله.....
یونا: خب..... جیمین و جونگ کوک و یونگی و سوجین و ات..... اسم گروهتون چی شد؟...
ات: ونوس....
یونا: خب..... نماینده گروه ات هستش....
اون 5 نفر: بله.....
یونا: هوسوک و جین و نامجون و جنی و جیسو..... اسم گروه؟....
جنی: اورانوس....
یونا: خب..... نماینده گروه نامجون
اون 5 نفر: بله....
یونا: امیلیا و میرا و رزی و لیسا و تهیونگ..... اسم گروه؟...
تهیونگ: ماه....
یونا: خب..... نماینده گروه هم میرا....
اون 5 نفر: بله.....
( معلم شروع به درس دادن کرد .... که داشت مسئله ریاضی توضیح میداد که یهو گفت)
یونا: خب..... ( یه مسئله دیگه نوشت)
یونا: ات بیا اینو حل کن و توضیح بده....
ذهن ات: ای تف من ریاضیم ریده..... الان میرینم.... این همه ادم چرا من اخه.... ( از جام بلند شدم و ماژیک برداشتم و رفتم سمت پای تخته و مسئله رو حل کردم و توضیح دادم..... نمیدونم درست بود یا نه که معلم گفت)
یونا: ات.....
ات: بله خانم....
یونا: تو منو مسخره کردی؟..... من 2 ساعته اینجا دارم داستان تعریف میکنم براتون؟!.... ( با یکم داد)
ات: نه خانم.... من گوش میدادم
یونا: عزیز من اخه اگه گوش میدادی که میتونستی الان این مسئله رو حل کنی....
ات: خانم من گوش دادم..... فقط ریاضی مشکل دارم و قابل درک نیست برام.... همین
یونا: دختر گلم..... چرا زودتر نگفتی..... تو اگه مشکل داری ساعت های بیکاریت رو بیا با من ریاضی کار کنیم..... تا یاد بگیری..... ببین الان تو این سن برای شما واقعا حساسه درس.....
ات: ولی من به درس علاقه ندارم خب....
یونا: عزیزم باشه علاقه نداشته باش..... ولی برای اینکه اینده ات بسازی باید درس بخونی.....
ات: ( سرشو گرفته بود پایین)
یونا: برو بشین.....
( ات رفت سر جاش نشست....)
یونا: بچه ها..... با همتون هستم..... باید درس بخونید تا اینده اتون رو بسازید..... اگه مشکلی دارید بیاید پیش خودم..... شما میتونید منو به عنوان مادرتون بدونید.... یا خواهر یا هر چیز دیگه ای..... میخوام کمکتون کنم..... درد و دل داشتید بیاید پیش خودم..... ما الان فکر کنید یه اعضا خانواده هستیم...... انقد باهم بد نباشید همدیگه رو اذیت نکنید..... باهم دوست باشید..... بهم محبت کنید......
( همه سکوت کرده بودن....)
یونا: خواستم بگم فقط منو میتونید به عنوان همدم خودتون بدونید.....
( بعد این حرفش شروع به درس دادن کرد)
(𝙋𝙖𝙧𝙩 28)
( یونگی از کیفش یه عطر در اورد و هم به خودش زد هم به ات....)
یونگی: خب حالا بهتر شد.....
ات: ( میخنده)
جیمین: ات حالت خوبه؟.... اون عوضیا باهات چیکار کردن؟....
ات: چیزی نشده..... بیخیالش....
جیمین: باشه..... اگه چیزی لازم داشتی حتما بهم بگو.... ( لبخند)
ات: باشه مرسی..... ( لبخند)
( معلم اومد سر کلاس و همه به نشونه احترام بلند شدن)
یونا: خب بشینید......اسم گروه هاتون تعیین کردید؟....
بقیه: بله.....
یونا: خب..... جیمین و جونگ کوک و یونگی و سوجین و ات..... اسم گروهتون چی شد؟...
ات: ونوس....
یونا: خب..... نماینده گروه ات هستش....
اون 5 نفر: بله.....
یونا: هوسوک و جین و نامجون و جنی و جیسو..... اسم گروه؟....
جنی: اورانوس....
یونا: خب..... نماینده گروه نامجون
اون 5 نفر: بله....
یونا: امیلیا و میرا و رزی و لیسا و تهیونگ..... اسم گروه؟...
تهیونگ: ماه....
یونا: خب..... نماینده گروه هم میرا....
اون 5 نفر: بله.....
( معلم شروع به درس دادن کرد .... که داشت مسئله ریاضی توضیح میداد که یهو گفت)
یونا: خب..... ( یه مسئله دیگه نوشت)
یونا: ات بیا اینو حل کن و توضیح بده....
ذهن ات: ای تف من ریاضیم ریده..... الان میرینم.... این همه ادم چرا من اخه.... ( از جام بلند شدم و ماژیک برداشتم و رفتم سمت پای تخته و مسئله رو حل کردم و توضیح دادم..... نمیدونم درست بود یا نه که معلم گفت)
یونا: ات.....
ات: بله خانم....
یونا: تو منو مسخره کردی؟..... من 2 ساعته اینجا دارم داستان تعریف میکنم براتون؟!.... ( با یکم داد)
ات: نه خانم.... من گوش میدادم
یونا: عزیز من اخه اگه گوش میدادی که میتونستی الان این مسئله رو حل کنی....
ات: خانم من گوش دادم..... فقط ریاضی مشکل دارم و قابل درک نیست برام.... همین
یونا: دختر گلم..... چرا زودتر نگفتی..... تو اگه مشکل داری ساعت های بیکاریت رو بیا با من ریاضی کار کنیم..... تا یاد بگیری..... ببین الان تو این سن برای شما واقعا حساسه درس.....
ات: ولی من به درس علاقه ندارم خب....
یونا: عزیزم باشه علاقه نداشته باش..... ولی برای اینکه اینده ات بسازی باید درس بخونی.....
ات: ( سرشو گرفته بود پایین)
یونا: برو بشین.....
( ات رفت سر جاش نشست....)
یونا: بچه ها..... با همتون هستم..... باید درس بخونید تا اینده اتون رو بسازید..... اگه مشکلی دارید بیاید پیش خودم..... شما میتونید منو به عنوان مادرتون بدونید.... یا خواهر یا هر چیز دیگه ای..... میخوام کمکتون کنم..... درد و دل داشتید بیاید پیش خودم..... ما الان فکر کنید یه اعضا خانواده هستیم...... انقد باهم بد نباشید همدیگه رو اذیت نکنید..... باهم دوست باشید..... بهم محبت کنید......
( همه سکوت کرده بودن....)
یونا: خواستم بگم فقط منو میتونید به عنوان همدم خودتون بدونید.....
( بعد این حرفش شروع به درس دادن کرد)
۹.۸k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.