《زندگی جدید با تو》p49
.
.
.
.
اومد که دید دارن عشقش رو روی برانکارد میبرن.......
با استرس روی صندلی نشست و سرشو بین دست هاش گرفت....یه قطره اشک روی گونش غلتید....آره....درسته....مافیا سرد الان داره گریه میکنه.....به خاطر تنها دلیل زندگیش.....
{ 1ساعت بعد ساعت 9:34}
بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد....تهیونگ هراسون به سمتش رفت...
_:دکتر....حا همسرم و بچم خوبه؟
دکتر برای اطمینان دادن به تهیونگ یه لبخند زد و...
دکتر: نگران نباشید...حال همسر و فرزند شما هرو خوب هستش....فقط زمین سفت و سرمای زیاد رو اونها تاثیر گذاشته بود....باید اونها رو گرم نگه دارید
تهیونگ انگار یه بار خیلی سنگینو از روی دوشش برداشتن....لبخند میزنه و از دکتر تشکر کرد
_:میتونم...میتونم ببینمش؟
دکتر: البته...تا الان باید بهوش اومده باشن...وارد همین اتاق بشید...و رفت
تهیونگ چند ثانیه رفتن دکتر رو تماشاکرد و بعد به سمت اتاق حرکت کرد.....دستی توی موهاش کشید تا از این اشفتگی دربیاد و آروم وارد اتاق شد.......ا/تی رو که روی تخت بیمارستان دید که وسایل مختلف بهش وسل شده بودن و خودش هم به پنجره نگاه می کرد
_:بیب
سریع به تهیونگ نگاه کرد و لبخند زد....تهیونگ به سمتش رفت....روی صندلی کنار تخت نشست و دستش رو توی دشت خودش گرفت...
_: خوبی عزیزم
+: آره...کی اومدی؟
.
.
.
اومد که دید دارن عشقش رو روی برانکارد میبرن.......
با استرس روی صندلی نشست و سرشو بین دست هاش گرفت....یه قطره اشک روی گونش غلتید....آره....درسته....مافیا سرد الان داره گریه میکنه.....به خاطر تنها دلیل زندگیش.....
{ 1ساعت بعد ساعت 9:34}
بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد....تهیونگ هراسون به سمتش رفت...
_:دکتر....حا همسرم و بچم خوبه؟
دکتر برای اطمینان دادن به تهیونگ یه لبخند زد و...
دکتر: نگران نباشید...حال همسر و فرزند شما هرو خوب هستش....فقط زمین سفت و سرمای زیاد رو اونها تاثیر گذاشته بود....باید اونها رو گرم نگه دارید
تهیونگ انگار یه بار خیلی سنگینو از روی دوشش برداشتن....لبخند میزنه و از دکتر تشکر کرد
_:میتونم...میتونم ببینمش؟
دکتر: البته...تا الان باید بهوش اومده باشن...وارد همین اتاق بشید...و رفت
تهیونگ چند ثانیه رفتن دکتر رو تماشاکرد و بعد به سمت اتاق حرکت کرد.....دستی توی موهاش کشید تا از این اشفتگی دربیاد و آروم وارد اتاق شد.......ا/تی رو که روی تخت بیمارستان دید که وسایل مختلف بهش وسل شده بودن و خودش هم به پنجره نگاه می کرد
_:بیب
سریع به تهیونگ نگاه کرد و لبخند زد....تهیونگ به سمتش رفت....روی صندلی کنار تخت نشست و دستش رو توی دشت خودش گرفت...
_: خوبی عزیزم
+: آره...کی اومدی؟
۲۷۳
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.