پارت پنج
مادر ببینید دخترتون همین خانم هستن؟
مادر صفحه را نگریست و دلش از دیدن لبخند دخترش شاد شد.
- دخترمه!
عشقی که در صدایش بود بغض سروان را در دنبال داشت. کمی مکث کرد تا اشک خویش را مهار سازد سپس رو به سرباز که در گوشه اتاق ایستاده بود گفت:
- به این آدرس که می گم برو.
آدرس را به وی گفت. کودک با خوشحالی پرسید:
- می شه بهم شکلات بدین؟ مامانم وقتی نگران می شه فشارش می افته باید شکلات بخوره. فکر کنم الان خیلی نگران بوده حالش بد شده!
سرباز و سروان حالی عجیب و مادر دردی غریب داشت. سروان سرباز را به سوی در کشید و در حالی که نمی خواست صدایش به گوش آن دو برسد گفت:
- بترسونش، تحدیدش کن، بگو اگه نیاد خانوادش رو پس بگیره براش حکم زندان می برن. هرطوری شده برش گردون.
سرباز از خدا خواسته احترام گذاشت و بیرون رفت. سروان دستور داد تا پزشک اداره مادر و کودک را معاینه کنند تا از سلامتشان مطمئن شوند؛ نکند که در آن خرابه چیزی خورده یا جانوری آنان را نیش زده باشد. در میان معاینه کودک متعجب از این کارها بود و مادر با خود اندیشه می کرد هنگامی که دختر آمد او را التماس کند که کودک را با خود ببرد و مادر به به خانه سالمندان بسپارد اما کمی نیز تردید داشت نکند دختر بخاطر پولی آن آرامشگاه آنها را در خرابه رها کرده است.
معاینه که تمام شد مادر را در نمازخانه گذاشتن و برایش چای آوردن. کودک نیز اجازه یافت در اداره شیطنت کند و هیچ یک دلشان نمی آمد او را برای راه رفتن از روی صندلی ها یا به زمین انداختن قفسه پرونده ها سرزنش کنند. ظهر هنگام شده بود که سروان مادر را... آری فقط مادر را به اتاق خود خواند. مادر امیدوار بر روی ویلچر که در اداره او را بر رویش نشانده بودن به سوی اتاق رفت اما هنگامی که دختر را در آنجا ندید خویشتن داری را رها ساخت و به گریه پرداخت.
- حدث می زدم نیاد.
سروان حتی پیش از زمانی که حرف های مادر و کودک را می شنید اشک می ریخت و کاغذی که در دستش بود را در میان دو انگشت خود می فشرد. مادر که صدای گریه سروان را بیشتر از خود دانست او را نگریست. سروان چندبار دهان باز کرد تا حرفی بزند اما نتوانست و خویش را بر این دل نازکی اشک سرزنش کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا به سخن بیاید.
- مادر خوندن بلدی؟
چه سوال بی موقع ای!
- چهار کلاس سواد دارم.
سروان کاغذ در دست را که از فشار انگشتان او و اشک های سرباز، کارگاه و سپس خود خیس شده بود به سمت مادر گرفت. حدث می زد که کارش اشتباه است و ممکن است قلب ضعیف مادر را به خطر بندازد اما تجربه مبارزه با ترس را داشت نه احساس. مادر کاغذ را گرفت و سروان به سرعت بیرون رفت.
مادر صفحه را نگریست و دلش از دیدن لبخند دخترش شاد شد.
- دخترمه!
عشقی که در صدایش بود بغض سروان را در دنبال داشت. کمی مکث کرد تا اشک خویش را مهار سازد سپس رو به سرباز که در گوشه اتاق ایستاده بود گفت:
- به این آدرس که می گم برو.
آدرس را به وی گفت. کودک با خوشحالی پرسید:
- می شه بهم شکلات بدین؟ مامانم وقتی نگران می شه فشارش می افته باید شکلات بخوره. فکر کنم الان خیلی نگران بوده حالش بد شده!
سرباز و سروان حالی عجیب و مادر دردی غریب داشت. سروان سرباز را به سوی در کشید و در حالی که نمی خواست صدایش به گوش آن دو برسد گفت:
- بترسونش، تحدیدش کن، بگو اگه نیاد خانوادش رو پس بگیره براش حکم زندان می برن. هرطوری شده برش گردون.
سرباز از خدا خواسته احترام گذاشت و بیرون رفت. سروان دستور داد تا پزشک اداره مادر و کودک را معاینه کنند تا از سلامتشان مطمئن شوند؛ نکند که در آن خرابه چیزی خورده یا جانوری آنان را نیش زده باشد. در میان معاینه کودک متعجب از این کارها بود و مادر با خود اندیشه می کرد هنگامی که دختر آمد او را التماس کند که کودک را با خود ببرد و مادر به به خانه سالمندان بسپارد اما کمی نیز تردید داشت نکند دختر بخاطر پولی آن آرامشگاه آنها را در خرابه رها کرده است.
معاینه که تمام شد مادر را در نمازخانه گذاشتن و برایش چای آوردن. کودک نیز اجازه یافت در اداره شیطنت کند و هیچ یک دلشان نمی آمد او را برای راه رفتن از روی صندلی ها یا به زمین انداختن قفسه پرونده ها سرزنش کنند. ظهر هنگام شده بود که سروان مادر را... آری فقط مادر را به اتاق خود خواند. مادر امیدوار بر روی ویلچر که در اداره او را بر رویش نشانده بودن به سوی اتاق رفت اما هنگامی که دختر را در آنجا ندید خویشتن داری را رها ساخت و به گریه پرداخت.
- حدث می زدم نیاد.
سروان حتی پیش از زمانی که حرف های مادر و کودک را می شنید اشک می ریخت و کاغذی که در دستش بود را در میان دو انگشت خود می فشرد. مادر که صدای گریه سروان را بیشتر از خود دانست او را نگریست. سروان چندبار دهان باز کرد تا حرفی بزند اما نتوانست و خویش را بر این دل نازکی اشک سرزنش کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا به سخن بیاید.
- مادر خوندن بلدی؟
چه سوال بی موقع ای!
- چهار کلاس سواد دارم.
سروان کاغذ در دست را که از فشار انگشتان او و اشک های سرباز، کارگاه و سپس خود خیس شده بود به سمت مادر گرفت. حدث می زد که کارش اشتباه است و ممکن است قلب ضعیف مادر را به خطر بندازد اما تجربه مبارزه با ترس را داشت نه احساس. مادر کاغذ را گرفت و سروان به سرعت بیرون رفت.
۳.۴k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.