دفتر خاطرات پارت چهل و چهار
قسمت چهل و چهار
نگاهم و از تابوت رو به روم گرفتم و خیره به مادر جیمین شدم، از ته دلش گریه میکرد.
+ میخوام برای آخرین بار صورت پسرمو ببینم!
با اومدن چندتا مرد نا آشنا و برداشته شدن در تابوت چیزی ته دلم ریخت، با پاهایی که بزور با خودم میکشیدم خودمو به تابوت نزدیک کردم، خودش بود، مثل فرشته های بی بال چشماشو بسته بود، صدای گریه هیچکسیو نمیشنیدم، نیم نگاهی به مادر جیمین انداختم، گریه نمیکرد اما با ترحم خیره شده بود بهم، همه نسبت به من ترحم داشتن، داشتم زیر نگاهشون غذای میکشیدم، دست لرزونمو بردم نزدیک، با برخورد دستم به صورت رنگ پریده و سردش اولین قطره اشک از چشمم چکید، با صدایی که از ته چاه میاد اسمشو صدا کردم.
_ جیمین
دستمو نوازش وار روی صورتش میکشیدم.
_ چرا چشمای خوشگلت بستس؟.
دومین قطره اشک،، خودمو خم کرد و بوسه ای روی لبای رنگ پریدش زدم.
_ جیمین من کلی حرف نگفته باهات دارم.
سومین قطره اشک روی صورتش چکید، انگار آخر خط بودم، الان دیگه نمیتونستم مرگ جیمینو انکار کنم، پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش، چهارمی قطره اشک،،، پنجی،،،ششمی،،دیگه حساب قطره اشک هام از دست رفته بود، اشکام صورت هردومون رو خیس میکردن.
_ جیمین لطفا نرو اینجوری ترکم نکن.
ازش فاصله گرفتم، الان بازوی مادر جیمین توی دستام بود.
_ مامان تو بهش بگو نره من...من.ن..نمیتونم بدون اون زندگی کنم.
هق هقای بلندم نفسمو ازم گرفته بود، دوباره به جیمین و صورت رنگ پریدش نگاه کردم، میا و یوکی کنارم زانو زده بودن و سعی میکردن تا آرومم کنم اما گریه های من همراه با جیغ داد پایانی نداشت.
_ یکی زنگ بزنه دکتر
یوکی منو توی بغلش گرفت و همراه من گریه میکرد، چشمامو بستم، داشتم با درد گریه میکرد، قلبمم از وسط دو تیکه شده بود، با بسته شدن در تابوت و بلند کردنش توسط چندتا مرد دیگه، خودمو از بغل یوکی جدا کرد با داد گفتم.
_ عشقمو داریم کجا میبرین، نبرینس من نمیتونم بدون اون زندگی کنم.
نمیتونستم از جام بلند شم، پاهام سست شده بود.
_ یکی بهشون یه چیزی بگه!
یوکی مجدداً منو توی بغلش گرفت
یوکی: هیزل!
سرمو به سینه یوکی تیکه دادم.
_ بردنش الان من چطوری زندگی کنم......
روزا و هفته هام برام تکراری میگذشت، تو اتاق حبس بودم، همه برای ابراز دلتنگی میخواستن منو ببینم، اما من روی خوش دیدن هیچکسیو نداشتم، با مرگ جیمین رفتارم به کل تغییر کرده بود، خیلی کم پیش میومد تا یه کلمه ای با یکی حرف بزنم، شده بودم یه مرده متحرک، هیچ چیزی مثل قبل برام جذابیتی نداشت همه کارا برای من تکراری و خسته کننده بود حتی کارایی که تا الان انجام ندادم برای من تکراری بود.
پایان فلش بک
امروز سالگرد مرگش بود, برعکس روزای گذشته خیلی آروم بودم، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده، با فکری که به سرم زده بود لبخندی روی لبام نشسته بود، برام مهم نبود آخر این زندگی چی میشه و به کجا میرسه اما اینو خوب میدونستم که جای من توی این زندگی نیست چون یقین داشتم سرنوشتم با قلم نفرین شده ای نوشته بوده بود، با پوشیدن لباس عروسم از خونه زدم بیرون، هوای ابری سئول امروز قشنگ تر بود، برف های چندروز گذشته آب شده بودن اما جاهای خاکی هنوز نم آب برف هارو به خودش داشت، باید زودتر برم ببینمش، با دیدن یه پسر گل فروش که تنها یه رز سفید براش مونده بود رفتم سمتش.
_ سلام خوشگله!
به سن سالش میخورد همش پنج سال داشته باشم.
+ سلام خانم شما عروسین؟
لبخندی روی لبام نشیت امروز عروسی بودم که خودش داشت میرفت دنبال دوماد.
_ اوم اره اما گل ندارم اومدم این گله رو از شما بگیرم.
پسر بچه با خوشحالی گفت
+ من به خودم قول دادم تا آخرین گلی که امروز میمونه برام رو مجانی به کسی هدیه بدم!
گل رو به سمتم دراز کرد، با لبخند بزرگ گل رو از دستش گرفتم.
_ ممنون
از فاصله گرفت و با خوشحالی دور شد، چشمام روش بود، یهو ایستاد و برگشت سمتم، دستشو برام بلند کرد و توی دهوا تکون داد، منم براش دست تکون داد،،،،، نشسته بودم کنار قبر جیمین و دستمو روی سنگ قبر کشیدم.
_ سلام چاگی!
لبخندی زدم اولین باری بود که اونو اینجوری صدا میکردم.
_ اومدم پیشت چخبرا
نفسمو فرستادم بیرون، به خودم قول دادم گریه نکنم.
_ میدونی ما خیلی چیزارو از دنیا طلبکاریم، یه زندگی خوب و در کنار هم بودن.
چقدر اینجا خلوت بود، بدون هیچ آدمی، این خلوتی رو خیلی دوست داشتم.
_ جیمین میبینی امروز من لباس عروسمو پوشیدم، الان که به گذشته فکر میکنم میبینم که خیلی دوست داشتی منو تو این لباس ببینی.
نفس عمیقی کشیدم.
_ من دلم خیلی برای چاگی گفتنات تنگ شده.
رز سفیدو برداشت و خیره بهش شدم.
_ من برای خیلی کارای دیگه ازت معذرت میخوام، تو بخاطر حمایت احمقانه ی من تصادف کردی اون شب من اصلا حواسم به لیز بودن جاده نبود.
پایان پارت
نگاهم و از تابوت رو به روم گرفتم و خیره به مادر جیمین شدم، از ته دلش گریه میکرد.
+ میخوام برای آخرین بار صورت پسرمو ببینم!
با اومدن چندتا مرد نا آشنا و برداشته شدن در تابوت چیزی ته دلم ریخت، با پاهایی که بزور با خودم میکشیدم خودمو به تابوت نزدیک کردم، خودش بود، مثل فرشته های بی بال چشماشو بسته بود، صدای گریه هیچکسیو نمیشنیدم، نیم نگاهی به مادر جیمین انداختم، گریه نمیکرد اما با ترحم خیره شده بود بهم، همه نسبت به من ترحم داشتن، داشتم زیر نگاهشون غذای میکشیدم، دست لرزونمو بردم نزدیک، با برخورد دستم به صورت رنگ پریده و سردش اولین قطره اشک از چشمم چکید، با صدایی که از ته چاه میاد اسمشو صدا کردم.
_ جیمین
دستمو نوازش وار روی صورتش میکشیدم.
_ چرا چشمای خوشگلت بستس؟.
دومین قطره اشک،، خودمو خم کرد و بوسه ای روی لبای رنگ پریدش زدم.
_ جیمین من کلی حرف نگفته باهات دارم.
سومین قطره اشک روی صورتش چکید، انگار آخر خط بودم، الان دیگه نمیتونستم مرگ جیمینو انکار کنم، پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش، چهارمی قطره اشک،،، پنجی،،،ششمی،،دیگه حساب قطره اشک هام از دست رفته بود، اشکام صورت هردومون رو خیس میکردن.
_ جیمین لطفا نرو اینجوری ترکم نکن.
ازش فاصله گرفتم، الان بازوی مادر جیمین توی دستام بود.
_ مامان تو بهش بگو نره من...من.ن..نمیتونم بدون اون زندگی کنم.
هق هقای بلندم نفسمو ازم گرفته بود، دوباره به جیمین و صورت رنگ پریدش نگاه کردم، میا و یوکی کنارم زانو زده بودن و سعی میکردن تا آرومم کنم اما گریه های من همراه با جیغ داد پایانی نداشت.
_ یکی زنگ بزنه دکتر
یوکی منو توی بغلش گرفت و همراه من گریه میکرد، چشمامو بستم، داشتم با درد گریه میکرد، قلبمم از وسط دو تیکه شده بود، با بسته شدن در تابوت و بلند کردنش توسط چندتا مرد دیگه، خودمو از بغل یوکی جدا کرد با داد گفتم.
_ عشقمو داریم کجا میبرین، نبرینس من نمیتونم بدون اون زندگی کنم.
نمیتونستم از جام بلند شم، پاهام سست شده بود.
_ یکی بهشون یه چیزی بگه!
یوکی مجدداً منو توی بغلش گرفت
یوکی: هیزل!
سرمو به سینه یوکی تیکه دادم.
_ بردنش الان من چطوری زندگی کنم......
روزا و هفته هام برام تکراری میگذشت، تو اتاق حبس بودم، همه برای ابراز دلتنگی میخواستن منو ببینم، اما من روی خوش دیدن هیچکسیو نداشتم، با مرگ جیمین رفتارم به کل تغییر کرده بود، خیلی کم پیش میومد تا یه کلمه ای با یکی حرف بزنم، شده بودم یه مرده متحرک، هیچ چیزی مثل قبل برام جذابیتی نداشت همه کارا برای من تکراری و خسته کننده بود حتی کارایی که تا الان انجام ندادم برای من تکراری بود.
پایان فلش بک
امروز سالگرد مرگش بود, برعکس روزای گذشته خیلی آروم بودم، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده، با فکری که به سرم زده بود لبخندی روی لبام نشسته بود، برام مهم نبود آخر این زندگی چی میشه و به کجا میرسه اما اینو خوب میدونستم که جای من توی این زندگی نیست چون یقین داشتم سرنوشتم با قلم نفرین شده ای نوشته بوده بود، با پوشیدن لباس عروسم از خونه زدم بیرون، هوای ابری سئول امروز قشنگ تر بود، برف های چندروز گذشته آب شده بودن اما جاهای خاکی هنوز نم آب برف هارو به خودش داشت، باید زودتر برم ببینمش، با دیدن یه پسر گل فروش که تنها یه رز سفید براش مونده بود رفتم سمتش.
_ سلام خوشگله!
به سن سالش میخورد همش پنج سال داشته باشم.
+ سلام خانم شما عروسین؟
لبخندی روی لبام نشیت امروز عروسی بودم که خودش داشت میرفت دنبال دوماد.
_ اوم اره اما گل ندارم اومدم این گله رو از شما بگیرم.
پسر بچه با خوشحالی گفت
+ من به خودم قول دادم تا آخرین گلی که امروز میمونه برام رو مجانی به کسی هدیه بدم!
گل رو به سمتم دراز کرد، با لبخند بزرگ گل رو از دستش گرفتم.
_ ممنون
از فاصله گرفت و با خوشحالی دور شد، چشمام روش بود، یهو ایستاد و برگشت سمتم، دستشو برام بلند کرد و توی دهوا تکون داد، منم براش دست تکون داد،،،،، نشسته بودم کنار قبر جیمین و دستمو روی سنگ قبر کشیدم.
_ سلام چاگی!
لبخندی زدم اولین باری بود که اونو اینجوری صدا میکردم.
_ اومدم پیشت چخبرا
نفسمو فرستادم بیرون، به خودم قول دادم گریه نکنم.
_ میدونی ما خیلی چیزارو از دنیا طلبکاریم، یه زندگی خوب و در کنار هم بودن.
چقدر اینجا خلوت بود، بدون هیچ آدمی، این خلوتی رو خیلی دوست داشتم.
_ جیمین میبینی امروز من لباس عروسمو پوشیدم، الان که به گذشته فکر میکنم میبینم که خیلی دوست داشتی منو تو این لباس ببینی.
نفس عمیقی کشیدم.
_ من دلم خیلی برای چاگی گفتنات تنگ شده.
رز سفیدو برداشت و خیره بهش شدم.
_ من برای خیلی کارای دیگه ازت معذرت میخوام، تو بخاطر حمایت احمقانه ی من تصادف کردی اون شب من اصلا حواسم به لیز بودن جاده نبود.
پایان پارت
۳۹.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲