این عشق نیست
پارت یک:
فلش بک*:
صبح با دلدرد بدی بیدار شدم و بازم با جای خالیش روبهرو شدم پوزخندی به حقیری خودم زدم و اروم به سمته وان حموم قدم برداشتم.
معلوم نبود اون جئون عوضی کدوم گوری بود سر گیجه شدید داشتم و نمیتونستم روی پاهام وایستم حتما واسه گشنگیه...
اروم به سمته آشپزخونه قدم ورداشتم کمی آب ریختم توی لیوان تا از تشنگیم کم کنه اما سرم بد تیر کشید و دیگه چیزی نفهمیدم...
ویو یونگوک:
با ترس گفت: ارباب بست نیست؟ الان میمیره اروم گفتم: مهم نی
حرفم تموم نشده بود که درو زدن وسط کار؟ اروم گفتم: بنال
_ارباب یکی از خانومای عمارت حالشون بد شد بیهوش شدن
هوف بلندی کشیدم: دکترو خبر کنین دیگه... خودم یکم دیگه میام
مرد عصبی شد و سریع به سمت خونه رفت.
دکترا بالای سرش بودن که اربابشون اومد: سلام خوشاومدین
_چیزی شده؟
_اوه بله....
*پایان فلش بک*
و از همین جا تمام مشکلاتم دوبرابر شد.... من باردار شدم از کسی که فقط بدنم به دردش میخورد
الان فقط من موندم و بچهای که تازه از وجودش باخبرم؛ به گفته ی دکتر تقریبا یک ماهشه؛
تلخندی روی لبم شکل گرفته شده بود که قصد رفتن نداشت.. انگار همه باید غمهای من رو از چند مایل اونطرف تر ببینن.
اروم رفتم پایین برای شام و مشغول خوردن شدم که صدای سردش به گوشم خورد: بیا تو اتاق کارم. سریع تعظیم کردم: چشم چشم
بالاخره بعد این همه مدت باید قوانین اینجا رو بلد میبودم نه؟ مثلا:
فلش بک*:
صبح با دلدرد بدی بیدار شدم و بازم با جای خالیش روبهرو شدم پوزخندی به حقیری خودم زدم و اروم به سمته وان حموم قدم برداشتم.
معلوم نبود اون جئون عوضی کدوم گوری بود سر گیجه شدید داشتم و نمیتونستم روی پاهام وایستم حتما واسه گشنگیه...
اروم به سمته آشپزخونه قدم ورداشتم کمی آب ریختم توی لیوان تا از تشنگیم کم کنه اما سرم بد تیر کشید و دیگه چیزی نفهمیدم...
ویو یونگوک:
با ترس گفت: ارباب بست نیست؟ الان میمیره اروم گفتم: مهم نی
حرفم تموم نشده بود که درو زدن وسط کار؟ اروم گفتم: بنال
_ارباب یکی از خانومای عمارت حالشون بد شد بیهوش شدن
هوف بلندی کشیدم: دکترو خبر کنین دیگه... خودم یکم دیگه میام
مرد عصبی شد و سریع به سمت خونه رفت.
دکترا بالای سرش بودن که اربابشون اومد: سلام خوشاومدین
_چیزی شده؟
_اوه بله....
*پایان فلش بک*
و از همین جا تمام مشکلاتم دوبرابر شد.... من باردار شدم از کسی که فقط بدنم به دردش میخورد
الان فقط من موندم و بچهای که تازه از وجودش باخبرم؛ به گفته ی دکتر تقریبا یک ماهشه؛
تلخندی روی لبم شکل گرفته شده بود که قصد رفتن نداشت.. انگار همه باید غمهای من رو از چند مایل اونطرف تر ببینن.
اروم رفتم پایین برای شام و مشغول خوردن شدم که صدای سردش به گوشم خورد: بیا تو اتاق کارم. سریع تعظیم کردم: چشم چشم
بالاخره بعد این همه مدت باید قوانین اینجا رو بلد میبودم نه؟ مثلا:
۱۰.۵k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.