پارت (۱۸)
پارت (۱۸)
تهیونگ به آرومی سنگ گردنبند رو داخل یقه ی لباس تقریباً
کهنهش فرو برد و اجازه داد سرماش با پوست گرمش آمیخته بشه.
چیزی در درونش می خواست که اون مکالمه رو پایان نده اما حال
جسمی خوبی نداشت و احساس خفگی می کرد؛ پس تصمیم گرفت
که برای دقایقی از اون طبقه و دمای جهنمیش دور بشه تا کمی
هوا بخوره؛ اما قبل از رفتن، عینک کهنهی مرد رو از روی صورتش
برداشت و با گوشهای از پیراهنش، بخار های روی شیشه ش رو پاک
کرد و دوباره اون رو به جای اولش برگردوند.
به هر حال هر کس برای ابراز احساساتش روشی داشت و شیوهی
تهیونگ، این بود.
به هر حال هر کس برای ابراز احساساتش روشی داشت و شیوهی
تهیونگ، این بود.
تهیونگ، اون مرد رو یاد جوونی های خودش می نداخت، وجه
اشتراک زیادی بین خودش در سالهای گذشته و تهیونگ وجود
داشت اما یک چیز اساسی در وجود پسر مو قهوهای اون رو متفاوت
می کرد؛ نگاههای جسورتر و شجاعترش...
در نهایت مرد رو ترک کرد و بعد از کمی راه رفتن به آسانسور
رسید و سوارش شد. در آهنی و ریلی رو روی خودش بست و اهرم
رو تا ته کشید تا به باالترین قسمت کشتی، جایی که هیچ سقفی
وجود نداشت بره و دقایقی از زمانش رو با نگاه کردن به موج هایی
که زیر نور آفتاب میدرخشیدن بگذرونه.
آسانسور با صدایی که نشون می داد احتیاج به روغنکاری داره و
سرعتی کند به سمت باال حرکت میکرد. گاهی هم در بین راه
می ایستاد تا مسافران از طبقات مختلف سوار یا پیاده شن.
اون اتاقک چند متریِ آهنی، تنها بخشی از اون کشتی بود که
آدمهای مختلف می تونستن بدون توجه به اینکه از چه قشر یا
طبقه ای هستن، در کنار هم بایستن و رویارویی داشته باشن؛ چرا
که به مسافران درجهی سه کشتی اجازهی ورود به بخش درجه ی
یک داده نمیشد و مسافران درجهی یک هم هیچ تمایلی نداشتن
پاشون رو توی بخش درجه ی سه کشتی بذارن... در او ن زمان
مادیات دیوار محکمی بین قلبها کشیده بود و همه با این
ناعدالتی ها خو گرفته بودن.
باالخره بعد از گذشت دقایقی، آسانسور به باالترین بخش کشتی
رسید و تهیونگ تونست از اون خارج شه.
به محض رسیدن به هوای آزاد، خودش رو به لبه ی کشتی رسوند
و از میله های مح کمش بالا رفت. دم عمیقی گرفت و اجازه داد
موهاش بین دستهای باد پرواز کنه. گردنبندی که هدیه گرفته
بود رو دوباره زیر یقه ی لباسش پنهان کرد و بدون اینکه بترسه یا
تردید کنه، تنش رو به جلو خم کرد. برای مدت تقریباً طوالنی ای
با روی هم قرار دادن پلکهاش، توی همون حالت موند و به
روحش اجازه داد توی آبهای اطراف کشتی، آزادانه شنا کنه و
آشفتگیهاش رو به دست موج ها بسپاره.
تهیونگ به آرومی سنگ گردنبند رو داخل یقه ی لباس تقریباً
کهنهش فرو برد و اجازه داد سرماش با پوست گرمش آمیخته بشه.
چیزی در درونش می خواست که اون مکالمه رو پایان نده اما حال
جسمی خوبی نداشت و احساس خفگی می کرد؛ پس تصمیم گرفت
که برای دقایقی از اون طبقه و دمای جهنمیش دور بشه تا کمی
هوا بخوره؛ اما قبل از رفتن، عینک کهنهی مرد رو از روی صورتش
برداشت و با گوشهای از پیراهنش، بخار های روی شیشه ش رو پاک
کرد و دوباره اون رو به جای اولش برگردوند.
به هر حال هر کس برای ابراز احساساتش روشی داشت و شیوهی
تهیونگ، این بود.
به هر حال هر کس برای ابراز احساساتش روشی داشت و شیوهی
تهیونگ، این بود.
تهیونگ، اون مرد رو یاد جوونی های خودش می نداخت، وجه
اشتراک زیادی بین خودش در سالهای گذشته و تهیونگ وجود
داشت اما یک چیز اساسی در وجود پسر مو قهوهای اون رو متفاوت
می کرد؛ نگاههای جسورتر و شجاعترش...
در نهایت مرد رو ترک کرد و بعد از کمی راه رفتن به آسانسور
رسید و سوارش شد. در آهنی و ریلی رو روی خودش بست و اهرم
رو تا ته کشید تا به باالترین قسمت کشتی، جایی که هیچ سقفی
وجود نداشت بره و دقایقی از زمانش رو با نگاه کردن به موج هایی
که زیر نور آفتاب میدرخشیدن بگذرونه.
آسانسور با صدایی که نشون می داد احتیاج به روغنکاری داره و
سرعتی کند به سمت باال حرکت میکرد. گاهی هم در بین راه
می ایستاد تا مسافران از طبقات مختلف سوار یا پیاده شن.
اون اتاقک چند متریِ آهنی، تنها بخشی از اون کشتی بود که
آدمهای مختلف می تونستن بدون توجه به اینکه از چه قشر یا
طبقه ای هستن، در کنار هم بایستن و رویارویی داشته باشن؛ چرا
که به مسافران درجهی سه کشتی اجازهی ورود به بخش درجه ی
یک داده نمیشد و مسافران درجهی یک هم هیچ تمایلی نداشتن
پاشون رو توی بخش درجه ی سه کشتی بذارن... در او ن زمان
مادیات دیوار محکمی بین قلبها کشیده بود و همه با این
ناعدالتی ها خو گرفته بودن.
باالخره بعد از گذشت دقایقی، آسانسور به باالترین بخش کشتی
رسید و تهیونگ تونست از اون خارج شه.
به محض رسیدن به هوای آزاد، خودش رو به لبه ی کشتی رسوند
و از میله های مح کمش بالا رفت. دم عمیقی گرفت و اجازه داد
موهاش بین دستهای باد پرواز کنه. گردنبندی که هدیه گرفته
بود رو دوباره زیر یقه ی لباسش پنهان کرد و بدون اینکه بترسه یا
تردید کنه، تنش رو به جلو خم کرد. برای مدت تقریباً طوالنی ای
با روی هم قرار دادن پلکهاش، توی همون حالت موند و به
روحش اجازه داد توی آبهای اطراف کشتی، آزادانه شنا کنه و
آشفتگیهاش رو به دست موج ها بسپاره.
۱۱.۳k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.