بازی عشق شیطان پارت ۵
☆P. . . 5☆
اما لوکا اومد تو اتاق سعی کردم خودمو بزنم به خواب...
لوکا: میدونی، فیلم بازی کردنت افتضاحه اگه بازیگر میشدی قطعا هیچ کارگردانی باهات کار نمیکرد. حالا پاشو.
مجبور شدم پاشم...
هه این: آره افتضاحه. حالا چیکار داری؟
لوکا: با دقت به سوالام گوش کن و دقیق جواب بده.
هه این: هوم؟!
لوکا: چرا اونارو پرسیدی؟
هه این: هیچی ولشون کن.
لوکا: نکنه واقعا همچین حسی داری؟
هه این: عا نه نه.
لوکا: به کی همچین حسی داری؟
هه این: گفتم ولش کن.
خواستم پس دراز بکشم که دستمو پس محکم کشید...
لوکا: با توام، جواب بده.
ناخواسته یه دفعه ای از دهنم پرید...
هه این: کارلو.
لوکا: چی؟
دیگه نمیشه بگم اشتباه گفتم پس همه اش رو گفتم...
هه این: کارلو کسیه که این حسو بهش دارم کارلوعه.
لوکا: داری جدی میگی؟
هه این: آره.
لوکا: تبریک میگم.
هه این: خفه.
لوکا: دقیقا هم مثل کارلویی. بلد نیستی با بزرگترت درست حرف بزنی؟
هه این: مگه شما دوتا همسن نیستین؟
لوکا: منظورم با تو بود.
هه این: بیخیال بزار بخوابم.
لوکا: بخواب ولی فردا باید بهش اعتراف کنی.
که از سر شوخی بالشت رو سمتش پرت کردم اما جا خالی داد...
لوکا: شب بخیر.
ویو لوکا:
از اتاق بیرون اومدم که برم لباسام رو عوض کنم از اینکه گفت حسش نسبت به کارلوعه خوشحال بودم اما یهو یاد صحبت های سوهو و کارلو افتادم که امروز اتفاقی شنیدم...
اونم همین حسو نسبت به هه این داره.
وایسا، اون عاشق خواهر خونده اش شده؟!
هه این هم عاشق برادر خونده اش؟!
نمیتونستم باورش کنم...
سریع دوباره کتمو برداشتم از خونه رفتم بیرون...
سوار ماشینم شدم و تا تونستم دور شدم. رسیدم به یه جای خلوت اونم این موقع شب...
اما اگه پدر از این قضیه خبردار بشه چی؟؟
اونا الان توی ایتالیان...
پدر چه فکری میکنه؟ چرا پسرش عاشق فزند خونده اش شده...
این بین ممکنه هه این هم از همه چیز خبردار بشه...
بدجور فکرم درگیرش شده بود...
اما از طرفی هم ممکنه این باعث بشه که بین کارلو و هه این فاصله بیوفته، اینطوری هردوشون آسیب میبینن مخصوصا اگه بفهمه که مین سو...
یاد ژوئن افتادم، طبق آخرین خبرایی که جاسوسم بهم داده بود اون هنوزم دنبال هه این میگرده...
یهو یه صدای عجیبی شنیدم...
شنیدن چنین صدایی این موقع شب توسط کسی مثل من طبیعی به نظر نمیومد...
من توی خیابون بودم کنار خیابون یه پارک جنگلی خیلی کوچیک هست که معمولا بچه های مهد کودک اون نزدیک اونجا بازی میکنن...
اون صدا دقیقا از همونجا بود...
سمت پارک نگاه کردم که متوجه یه سایه شدم سایه یه مرد بود به نظر میومد داره منو تعقیب میکنه...
یعنی از طرف کی اومده بوده...
ژوئن؟! هانول؟! یا پدر؟!
نگران هه این شدم سوار ماشین شدم و اونم داشت دنبالم میومد یکم تو جاهای پیچ در پیچ رفتم که گمم کرد...
اما لوکا اومد تو اتاق سعی کردم خودمو بزنم به خواب...
لوکا: میدونی، فیلم بازی کردنت افتضاحه اگه بازیگر میشدی قطعا هیچ کارگردانی باهات کار نمیکرد. حالا پاشو.
مجبور شدم پاشم...
هه این: آره افتضاحه. حالا چیکار داری؟
لوکا: با دقت به سوالام گوش کن و دقیق جواب بده.
هه این: هوم؟!
لوکا: چرا اونارو پرسیدی؟
هه این: هیچی ولشون کن.
لوکا: نکنه واقعا همچین حسی داری؟
هه این: عا نه نه.
لوکا: به کی همچین حسی داری؟
هه این: گفتم ولش کن.
خواستم پس دراز بکشم که دستمو پس محکم کشید...
لوکا: با توام، جواب بده.
ناخواسته یه دفعه ای از دهنم پرید...
هه این: کارلو.
لوکا: چی؟
دیگه نمیشه بگم اشتباه گفتم پس همه اش رو گفتم...
هه این: کارلو کسیه که این حسو بهش دارم کارلوعه.
لوکا: داری جدی میگی؟
هه این: آره.
لوکا: تبریک میگم.
هه این: خفه.
لوکا: دقیقا هم مثل کارلویی. بلد نیستی با بزرگترت درست حرف بزنی؟
هه این: مگه شما دوتا همسن نیستین؟
لوکا: منظورم با تو بود.
هه این: بیخیال بزار بخوابم.
لوکا: بخواب ولی فردا باید بهش اعتراف کنی.
که از سر شوخی بالشت رو سمتش پرت کردم اما جا خالی داد...
لوکا: شب بخیر.
ویو لوکا:
از اتاق بیرون اومدم که برم لباسام رو عوض کنم از اینکه گفت حسش نسبت به کارلوعه خوشحال بودم اما یهو یاد صحبت های سوهو و کارلو افتادم که امروز اتفاقی شنیدم...
اونم همین حسو نسبت به هه این داره.
وایسا، اون عاشق خواهر خونده اش شده؟!
هه این هم عاشق برادر خونده اش؟!
نمیتونستم باورش کنم...
سریع دوباره کتمو برداشتم از خونه رفتم بیرون...
سوار ماشینم شدم و تا تونستم دور شدم. رسیدم به یه جای خلوت اونم این موقع شب...
اما اگه پدر از این قضیه خبردار بشه چی؟؟
اونا الان توی ایتالیان...
پدر چه فکری میکنه؟ چرا پسرش عاشق فزند خونده اش شده...
این بین ممکنه هه این هم از همه چیز خبردار بشه...
بدجور فکرم درگیرش شده بود...
اما از طرفی هم ممکنه این باعث بشه که بین کارلو و هه این فاصله بیوفته، اینطوری هردوشون آسیب میبینن مخصوصا اگه بفهمه که مین سو...
یاد ژوئن افتادم، طبق آخرین خبرایی که جاسوسم بهم داده بود اون هنوزم دنبال هه این میگرده...
یهو یه صدای عجیبی شنیدم...
شنیدن چنین صدایی این موقع شب توسط کسی مثل من طبیعی به نظر نمیومد...
من توی خیابون بودم کنار خیابون یه پارک جنگلی خیلی کوچیک هست که معمولا بچه های مهد کودک اون نزدیک اونجا بازی میکنن...
اون صدا دقیقا از همونجا بود...
سمت پارک نگاه کردم که متوجه یه سایه شدم سایه یه مرد بود به نظر میومد داره منو تعقیب میکنه...
یعنی از طرف کی اومده بوده...
ژوئن؟! هانول؟! یا پدر؟!
نگران هه این شدم سوار ماشین شدم و اونم داشت دنبالم میومد یکم تو جاهای پیچ در پیچ رفتم که گمم کرد...
۱.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.