IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||43
رفتن بستنی خریدن...بعد خوردنش تهیونگ و آلیس برگشتن خونه...تهیونگ آروم درو باز کرد که دید شوگا خیلی کیوت روی کاناپه خوابیده....انگار منتظر اون دوتا بوده...تهیونگ آلیس خنده ی ریزی کردن و رفتن بخوابن...
(فردا شب)
قرار مهمونی ساعت ۸ شب بود....تهیونگ برای برگشتن مادرش کلی تدارک دیده بود...تعداد زیادی مهمون هم دعوت کرده بود.....ساعت ۶ونیم...
آلیس:یعنی الان آماده شم؟...ولی مهمونی ساعت ۸ که....بزار از تهیونگ بپرسم...
تهیونگ:بله..
آلیس:سلام...می گم ساعت چند می یای
دنبالم؟..
تهیونگ:ساعت ۷:۳۰ می یام دنبالت...خودم هم الان دارم هنوز می رم آماده شم...
آلیس:باشه...میبینمت..
تهیونگ:فعلا...
(پایان مکالمه تلفنی)
آلیس:خوب...چجوری خودم رو آماده کنم؟....برم آرایشگاه؟... یعنی مامان تهیونگ چی میگه؟..صبر کن...من باید خودم باشم...همون دختر قوی...خودم انجامش می دم.....
آلیس رفت و یک دوش کوتاه گرفت...بعد موهاش رو سشوار کشید....شونه شون کرد...گذاشت باز باشه....لباس رو تنش کرد و یک آرایش ملایم انجام داد....آماده شده بود از روی ساعت۵ دقیقه دیگه تهیونگ می رسید....از روی بالکن منتظر بود بیاد....
تهیونگ:سلام خوشگله....افتخار می دین بیاین پایین؟
آلیس:(خنده)بله....
از پله ها رفت پایین....تهیونگ رو از نزدیک دید محوش شد....اون خیلی زیبا شده بود...
تهیونگ:اگه دید زدنتون تموم شد بریم(خنده)
آلیس:آره...بریم...
آلیس فکر می کرد تالار فقط برای کسایی هست که عروسی می کنن....ولی فهمید برای آدمای پولدار فرق داره....وارد شدن...چه تالار بزرگی بود...آدم هایی که اونجا بودن همگی مشهور بودن...تهیونگ دست آلیس رو گرفت....و باهم وارد شدن.....
آلیس:چرا همه این جوری نگاه می کنن؟..(آروم)
تهیونگ:تو داری با یک مردی که هزار خواهان داره وارد مجلس میشی چه توقعی داری....هان؟..(لبخند)
آلیس:راست میگی توجه نکرده بودم...(لبخند)
همین طور بهم نگاه می کردن که......دختری نزدیک تهیونگ شد...
...:سلام....حالت خوبه؟چقدر بزرگ شدی...
تهیونگ:سلام...خوبم...شماهم تغیر زیادی کردین...(لبخند ضایع)
آلیس:این دیگه کیه...وای خدا چقدر رقیب عشقی(تو ذهنش)
تهیونگ:از طرز نگاه کردنش روی دختر خالم فهمیدم سواله براش که این کیه....(تو ذهنش)
تهیونگ:آلیس...ایشون دختر خالم آنجلا هستن...
آنجلا:از آشنایی با شما خوشبختم(دست دادن و لبخند)
آلیس:همچنین(لبخند ضایع)
تهیونگ:از قیافش معلومه حسودی کرده(تو ذهنش)
آلیس:تهیونگ....آیریس کجاست؟
تهیونگ:اونجا ایستاده....کنار جونگکوک(اشاره)
آلیس:با تشکر....آنجلا من باید برم بیش رفیقم....معذرت...
آنجلا:نه بابا...اشکالی نداره...(لبخند)
آلیس:ممنون...(رفت)
آنجلا:تهیونگ اون کی بود؟ چرا معرفیش نکردی؟
لایک و کامنت یادتون نره❤️
PART||43
رفتن بستنی خریدن...بعد خوردنش تهیونگ و آلیس برگشتن خونه...تهیونگ آروم درو باز کرد که دید شوگا خیلی کیوت روی کاناپه خوابیده....انگار منتظر اون دوتا بوده...تهیونگ آلیس خنده ی ریزی کردن و رفتن بخوابن...
(فردا شب)
قرار مهمونی ساعت ۸ شب بود....تهیونگ برای برگشتن مادرش کلی تدارک دیده بود...تعداد زیادی مهمون هم دعوت کرده بود.....ساعت ۶ونیم...
آلیس:یعنی الان آماده شم؟...ولی مهمونی ساعت ۸ که....بزار از تهیونگ بپرسم...
تهیونگ:بله..
آلیس:سلام...می گم ساعت چند می یای
دنبالم؟..
تهیونگ:ساعت ۷:۳۰ می یام دنبالت...خودم هم الان دارم هنوز می رم آماده شم...
آلیس:باشه...میبینمت..
تهیونگ:فعلا...
(پایان مکالمه تلفنی)
آلیس:خوب...چجوری خودم رو آماده کنم؟....برم آرایشگاه؟... یعنی مامان تهیونگ چی میگه؟..صبر کن...من باید خودم باشم...همون دختر قوی...خودم انجامش می دم.....
آلیس رفت و یک دوش کوتاه گرفت...بعد موهاش رو سشوار کشید....شونه شون کرد...گذاشت باز باشه....لباس رو تنش کرد و یک آرایش ملایم انجام داد....آماده شده بود از روی ساعت۵ دقیقه دیگه تهیونگ می رسید....از روی بالکن منتظر بود بیاد....
تهیونگ:سلام خوشگله....افتخار می دین بیاین پایین؟
آلیس:(خنده)بله....
از پله ها رفت پایین....تهیونگ رو از نزدیک دید محوش شد....اون خیلی زیبا شده بود...
تهیونگ:اگه دید زدنتون تموم شد بریم(خنده)
آلیس:آره...بریم...
آلیس فکر می کرد تالار فقط برای کسایی هست که عروسی می کنن....ولی فهمید برای آدمای پولدار فرق داره....وارد شدن...چه تالار بزرگی بود...آدم هایی که اونجا بودن همگی مشهور بودن...تهیونگ دست آلیس رو گرفت....و باهم وارد شدن.....
آلیس:چرا همه این جوری نگاه می کنن؟..(آروم)
تهیونگ:تو داری با یک مردی که هزار خواهان داره وارد مجلس میشی چه توقعی داری....هان؟..(لبخند)
آلیس:راست میگی توجه نکرده بودم...(لبخند)
همین طور بهم نگاه می کردن که......دختری نزدیک تهیونگ شد...
...:سلام....حالت خوبه؟چقدر بزرگ شدی...
تهیونگ:سلام...خوبم...شماهم تغیر زیادی کردین...(لبخند ضایع)
آلیس:این دیگه کیه...وای خدا چقدر رقیب عشقی(تو ذهنش)
تهیونگ:از طرز نگاه کردنش روی دختر خالم فهمیدم سواله براش که این کیه....(تو ذهنش)
تهیونگ:آلیس...ایشون دختر خالم آنجلا هستن...
آنجلا:از آشنایی با شما خوشبختم(دست دادن و لبخند)
آلیس:همچنین(لبخند ضایع)
تهیونگ:از قیافش معلومه حسودی کرده(تو ذهنش)
آلیس:تهیونگ....آیریس کجاست؟
تهیونگ:اونجا ایستاده....کنار جونگکوک(اشاره)
آلیس:با تشکر....آنجلا من باید برم بیش رفیقم....معذرت...
آنجلا:نه بابا...اشکالی نداره...(لبخند)
آلیس:ممنون...(رفت)
آنجلا:تهیونگ اون کی بود؟ چرا معرفیش نکردی؟
لایک و کامنت یادتون نره❤️
۳.۰k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.