پادشاه مغرور من ۱
اسم من هواسانه ۲۱ سالمه و عاشق تاریخم و واقعا دوست دارم از گذشته سر در بیارم از زمان قدیم سئول امروز مصاحبه داشتم در مورد همین موضوع تو راهرو منتظر مونده بودم به تابلوها نگاه کردم یه تابلو قدیمی نقاشی شده بود دست زدم بهش من:کیم سهون(جد جد جد کیم نامجون پادشاه چوسان بوده بچه ها از اونجایی که پادشاه جونگ کوک رو به فرزند خوندگی قبول کرده بوده فامیلیش فرق میکنه ولی پدر جونگ کوکم پادشاه بوده ولی پدر نامجون اونو کشته و جاشو گرفته هردو برادر بودن ولی از دوتا زن زاهرن پادشاه حرم سرا داشته😂)و کیم نامجون همون موقع یکی صدام زد آقا:خانوم پارک برگشتم من:آه آقایه مین جناب مین:خیلی خوش اومدید دیگه شروع شده رفتم مصاحبمو انجام دادم و منتظر رای ها بودم دوباره رفتم ولی مصاحبمو قبول نکردن و شکست خوردم چند روز بود لج کردم هیچ کاری نمیکردم ولی مشغول خوندن کتاب بودم از تاریخ که دوستم مینجی زنگ زد من:بله مینجی:کوفت سلامت کو من:آه مینجی بگو حوصله ندارم چیشده مینجی:میای فردا بریم جنگل رد نکن چون باید بیای دختر خودتو حبث کردی تو اون خراب شده که چی ببین نه نمیگی چون فردا میام دنبالت من:ولی مینجی:ولی ندارهههه تمامم بای قطع کرد من:توف بهت رفتم افتادم رو تخت دراز کشیدم فردا صبحش مینجی اومد سراغم رفتیم جنگل یکم قدم زدم رفتم تو دل جنگل حس کردم گمشدم ولی مهم نبود همون موقع همه جارو مه گرفت واقعا ترسیدم داد زدممن:بچه هااااا صدا میومد یکم رفتم جلوتر که یه چیزه بنفش دیدم رفتم طرفش خیلی عجیب بود دستمو ازش رد کردم دستم اونور پیدا نبود ولی باد خوبی میزد واسه اینکه ترسیده بودم رد شدم توش باد میوزید که رد شدم دهنم وا مونده بود من:م م من کجام واوووو
۳۰.۰k
۲۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.