p6
از زبان زیا: بهتره به تهیونگ زنگ بزنم بزا ببینم شمارش یادمه فک کنم رفتم گوشی خونه رو برداشتم که یکی زد بشونم با ترس برگشتم دیدم پیشی پسره هس(شوگا) زیا: امم اقا شوگا: حق نداری ازش استفاده کنی مفهومه؟زیا:بله 🤓هه بعد رفتم بالا خدمتکار اومد تو اتاق و گفت که برای عصر میخواد امادم کنه مگه چیشده عصر پرش زمانی عصر :داشتم به خودم نگاه میکردم جووون چقدر تو جذابی اخه داشتم قربون صدقه خودم میرفتم که در باز شد کوک بود کوک:خب؟نمیای زیا: دارم میام رقتم سمتش که یهویی دستم ورف تو پله ها داشت دستور میداد:به هیچکی جز من نگاه نکن فقط کنار من بمون هرچی هم گفتم بله چشم مفهمومه؟ زبا: بله کوک: خوبه رفتیم پایین کوک: خب خانم ها و اقایون همه میدونن که من نامزد دارم و قراره به زودی باهاش ازدواج کنم ایشون(دست زیارو میگیره و میکشه سمت خودش)همسرم هستن داشتم نگاش میکردم که گفت:من واقعا عاشقشم (داره چی میگه) از کمرم گرفت (یا خدا) خب خلاصه حرف میخوام همه تون رو به روز خوشبختیمون دعوت کنم خدانگهدار (الان چیشددددددد)مثل گاو داشتم نگاش میکردم که با دست تکون دادن یه دختر به خودم اومدم
۴۰.۴k
۲۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.