(وقتی مافیاست..p1)
تو و چان هیچوقت چیزیو از هم قایم نمیکردین. به توافق رسیدین که همیشه بهم واقعیتو بگین. مخالفت باهاش کار بیهوده ای بود بلاخره اون یه مافیاس و میتونه هرچیزی رو درموردت پیدا کنه.
حدودا 5 ماهه تو یه خونه زندگی میکنین و البته چان از وقتی که باهمین مقرراتی واست قرار داده که همشون بخاطر امنیت توعه.
تو حق نداشتی به محل کارش وقتی که اون، اونجاست بری و در منطقه ای که جلسه کاری دارن بری. ولی تو انگاری یکمی مقررات رو رعایت نکرده بودی...
معمولا قایمکی به اتاق کارش میرفتی و اتاقشو مرتب میکردی و اینسری هم یکی از اون موقع ها بود
*
«ا/تت من بهت گفتم هیچ وقت اینجا نیا»
سرت فریاد زد. و داشت به تویی که خورده های شیشه رو از زمین جمع میکردی نگاه میکرد. موقع مرتب کردن میز دستت به یه تابلو خورده بود و اون شیشه رو خورد کرده بودی. و در همون لحظه چان وارد شده بود.
«تو گفتی که وقتی تو اینجایی نیام»
برای دفاع از خود گفتی میدونستی بحث کردن باهاش تو این موقعیت ایده خوبی نیست ولی باید جوابشو میدادی.
«داشتی جایی که نباید، بازی میکردی»
فریاد بلندی زد که کل بدنت از ترس لرزید تمام بدنت یخ زده بود.اولین بار بود چان انقد بلند سرت داد کشیده بود.
«من بچم؟ »
بلاخره قدرت پیدا کرده بودی و فریاد زدی و قطرات اشک از چشمات ازاد شد و ریخت. چان متوجه شد که خیلی ترسوندتت و وقتی شیشه هایی که از زمین جمع کرده بودی دوباره انداختی زمین نگرانت شد. اعصبانیتش از بین رفته بود دیگه واسش اتفاقاتی که افتاد مهم نبود فقط مهم تو بودی...
«عشقم..... »خواست ارومت کنه ولی تو کنار زدیش .
«نکن.میرم بیرون.... »
اخرین حرفت بود و بیرون زدی و به چانی که صدات میزد اهمیتی ندادی....
*
جایی برای رفتن نداشتی خونه قبلیت اجاره بود و حتی پول همراهت نداشتی که هتل بگیری.....
پس تصمیم گرفتی
.......
حدودا 5 ماهه تو یه خونه زندگی میکنین و البته چان از وقتی که باهمین مقرراتی واست قرار داده که همشون بخاطر امنیت توعه.
تو حق نداشتی به محل کارش وقتی که اون، اونجاست بری و در منطقه ای که جلسه کاری دارن بری. ولی تو انگاری یکمی مقررات رو رعایت نکرده بودی...
معمولا قایمکی به اتاق کارش میرفتی و اتاقشو مرتب میکردی و اینسری هم یکی از اون موقع ها بود
*
«ا/تت من بهت گفتم هیچ وقت اینجا نیا»
سرت فریاد زد. و داشت به تویی که خورده های شیشه رو از زمین جمع میکردی نگاه میکرد. موقع مرتب کردن میز دستت به یه تابلو خورده بود و اون شیشه رو خورد کرده بودی. و در همون لحظه چان وارد شده بود.
«تو گفتی که وقتی تو اینجایی نیام»
برای دفاع از خود گفتی میدونستی بحث کردن باهاش تو این موقعیت ایده خوبی نیست ولی باید جوابشو میدادی.
«داشتی جایی که نباید، بازی میکردی»
فریاد بلندی زد که کل بدنت از ترس لرزید تمام بدنت یخ زده بود.اولین بار بود چان انقد بلند سرت داد کشیده بود.
«من بچم؟ »
بلاخره قدرت پیدا کرده بودی و فریاد زدی و قطرات اشک از چشمات ازاد شد و ریخت. چان متوجه شد که خیلی ترسوندتت و وقتی شیشه هایی که از زمین جمع کرده بودی دوباره انداختی زمین نگرانت شد. اعصبانیتش از بین رفته بود دیگه واسش اتفاقاتی که افتاد مهم نبود فقط مهم تو بودی...
«عشقم..... »خواست ارومت کنه ولی تو کنار زدیش .
«نکن.میرم بیرون.... »
اخرین حرفت بود و بیرون زدی و به چانی که صدات میزد اهمیتی ندادی....
*
جایی برای رفتن نداشتی خونه قبلیت اجاره بود و حتی پول همراهت نداشتی که هتل بگیری.....
پس تصمیم گرفتی
.......
۱.۲k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.