هفت دنیا زندگی
هفت دنیا زندگی
پارت ۵
با باز کردن چشماش جای دیگه ای رو بر انداز کرد با وحشت به اطراف نگاه میکرد همه چیز از رنگ قرمز و سیاه تزئین شده بود بهش حس خفناکی میداد احساس سنگینی چیزی رو روی بدنش حس کرد با ترس برگشت و با چهره پسری که غرق در خواب بود مواجه شد با خودش گفت: این حتما همون پسری هست که فیلیکس ازش گفته بود به عنوان همسر نامجون که فرمانروا سرزمین آتش هست اولین زندگیم رو باید سپری کنم بهتر از این نمیشه🤦♀️ ولی پسره خیلی جذابه 🤤
کم کم چشماش باز شد و با چهره زیبا و توصیف نشدنی همسرش هیونا رو به رو شد مثل همیشه هیونا زود تر ازش بیدار شده بود
_سلام عشق زندگیم صبحت بخیر
+عا...... س... سلام. صبح تو هم بخیر 😥
_چرا پت و پت میکنی
+هی.. هیچی
_هیونا چیشده؟
+اوممم.. خواب بد دیدم و با ترس بیدار شدم
_عوم... باشه عشقم الان خوبی
+اره عزیز دلم
باید جوری رفتار کنم شک نکنه من اون هیونا نیستم و یه هیونا دیگه ام ولی برام خیلی سخته که به مرد بگم عزیزم بنظرم واقعا مسخره است ولی باید عادت کنم
=سرورم صبحانه حاضره لطفا تشریف بیارین
میخواستم جیغ بکشم زنه مثل آتش بود وایییی خدا اینجا دیگه کجاست فقط اگه یه شک دیگه وارد بشه غش میکنم
_عشقم به چی فکر میکنی بیا بریم صبحانه بخوریم
+عا.. هیچی بیا بریم
جیغغغغغغغغغغغغغغغ این چه صبحانه اییییییییی😰 سنگ در حال ذوب واقعا صبحانه اینها است من😑... من نمیخورم مگه از جونم سیر شدم
+اوم.. نامجون من نمیخورم اشتها ندارم
_نخیر.. باید بخوری وگرنه
+اخه
_اخه ماخه نداریم بگیر بشین بخور
صندلی رو داد عقب و روی صندلی نشوندتم سپس خودش هم رفت روی صندلی روبه رو نشست
ترس تموم وجودم رو گرفته بود اونقدری ترسیده بودم که لقمه که چه عرض کنم اولین تیکه سنگ رو تو دهنم گذاشتم حالم بد شد و تنها صدا زدن های نامجون رو میشنیدم به ثانیه نکشید که چشمام بسته شد وسیاهی مطلق
_طبیب رو خبر کنید زود
چرا اینجوری شد؟ چرا بیهوش شد؟ بغلش کردم و به اتاق بردم منتظر طبیب بودم امروز ها زیاد داره بهش فشار میاد باید بیشتر حواسم بهش می بود اگه اتفاقی براش بی افته هیچ وقت خودم رو نمیبخشم
# سرورم
_عا.. طبیب لطفا ببینید حال همسرم چطوره
# اطاعت سرورم
چند لحظه طول کشید تا طبیب از حال هیونا خبر بده ولی وقتی فهمیدم چیشده از خوشحال نمیدونستم چیکار کنم 🥲 دلم میخواست الان هیونا رو بغل کنم ولی حیف که بیهوش هست 😔
اگه اونم این خبر رو بشنوه حتما از خوشحالی بال در میاره من و اون سه ساله منتظر همچین خبر هستیم و حالا اسن انتظار به سر رسید 💃🥳👏
پارت ۵
با باز کردن چشماش جای دیگه ای رو بر انداز کرد با وحشت به اطراف نگاه میکرد همه چیز از رنگ قرمز و سیاه تزئین شده بود بهش حس خفناکی میداد احساس سنگینی چیزی رو روی بدنش حس کرد با ترس برگشت و با چهره پسری که غرق در خواب بود مواجه شد با خودش گفت: این حتما همون پسری هست که فیلیکس ازش گفته بود به عنوان همسر نامجون که فرمانروا سرزمین آتش هست اولین زندگیم رو باید سپری کنم بهتر از این نمیشه🤦♀️ ولی پسره خیلی جذابه 🤤
کم کم چشماش باز شد و با چهره زیبا و توصیف نشدنی همسرش هیونا رو به رو شد مثل همیشه هیونا زود تر ازش بیدار شده بود
_سلام عشق زندگیم صبحت بخیر
+عا...... س... سلام. صبح تو هم بخیر 😥
_چرا پت و پت میکنی
+هی.. هیچی
_هیونا چیشده؟
+اوممم.. خواب بد دیدم و با ترس بیدار شدم
_عوم... باشه عشقم الان خوبی
+اره عزیز دلم
باید جوری رفتار کنم شک نکنه من اون هیونا نیستم و یه هیونا دیگه ام ولی برام خیلی سخته که به مرد بگم عزیزم بنظرم واقعا مسخره است ولی باید عادت کنم
=سرورم صبحانه حاضره لطفا تشریف بیارین
میخواستم جیغ بکشم زنه مثل آتش بود وایییی خدا اینجا دیگه کجاست فقط اگه یه شک دیگه وارد بشه غش میکنم
_عشقم به چی فکر میکنی بیا بریم صبحانه بخوریم
+عا.. هیچی بیا بریم
جیغغغغغغغغغغغغغغغ این چه صبحانه اییییییییی😰 سنگ در حال ذوب واقعا صبحانه اینها است من😑... من نمیخورم مگه از جونم سیر شدم
+اوم.. نامجون من نمیخورم اشتها ندارم
_نخیر.. باید بخوری وگرنه
+اخه
_اخه ماخه نداریم بگیر بشین بخور
صندلی رو داد عقب و روی صندلی نشوندتم سپس خودش هم رفت روی صندلی روبه رو نشست
ترس تموم وجودم رو گرفته بود اونقدری ترسیده بودم که لقمه که چه عرض کنم اولین تیکه سنگ رو تو دهنم گذاشتم حالم بد شد و تنها صدا زدن های نامجون رو میشنیدم به ثانیه نکشید که چشمام بسته شد وسیاهی مطلق
_طبیب رو خبر کنید زود
چرا اینجوری شد؟ چرا بیهوش شد؟ بغلش کردم و به اتاق بردم منتظر طبیب بودم امروز ها زیاد داره بهش فشار میاد باید بیشتر حواسم بهش می بود اگه اتفاقی براش بی افته هیچ وقت خودم رو نمیبخشم
# سرورم
_عا.. طبیب لطفا ببینید حال همسرم چطوره
# اطاعت سرورم
چند لحظه طول کشید تا طبیب از حال هیونا خبر بده ولی وقتی فهمیدم چیشده از خوشحال نمیدونستم چیکار کنم 🥲 دلم میخواست الان هیونا رو بغل کنم ولی حیف که بیهوش هست 😔
اگه اونم این خبر رو بشنوه حتما از خوشحالی بال در میاره من و اون سه ساله منتظر همچین خبر هستیم و حالا اسن انتظار به سر رسید 💃🥳👏
۶.۶k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.