تلافی
نام رمان ؟تلافی
(ارسلان)
از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم . کوشیم رو برداشتم و رفتم پایین (مامان)اومدی پسرم بیا چای بخورم.(بابا)ساعت خواب بابا جان.(من)سلام چشم میام.دیگه نمیدونم چی شد خوابم برد دیگه.
و بعد رفتم بقل دست پانیذ نشستم و یک لیوان چای برداشتم که کوشیم زنگ خورد متین بود از جام بلند شدم و رفتم اون ور و جواب دادم.
(من)آلو (متین)الو سلام خوبی ارسلان (من)آره داداش تو خوبی (متین)آره منم خوبم میگم امشب میآید بریم شام بیرون (من)واسی چی (متین)واسی چی داره میخوام حرف بزنم با شما (من)آهان یعنی محراب هم هست.(متین )نه پس (من)خوب باش مشکلی نیست ساعت چند.(متین)ساعت ۸ خوبه (من)آره خوب پس سر ساعت ۸ جولی در منتظرم.(متین)باش خدافظ.(من)خدافظ.
یعنی چی میخواد بگه این بشر ولش.
رفتم نشستم که مامان گفت (مامان)کی بود پسرم.
(من)هیچکی مامان متین بود میگفت شام بریم بیرون.
(مامان)آهان باش مامان جان برو خوش بگذره.
یک لبخند به مامان زدن و به ساعت نگاه کردم که ساعت ۶بود وای مگه من چقدر خوابیدم اصلان سابقه نداشتم ولش بعد چای مامان میوه آورد همین جوری نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که مامان گفت(مامان) ساعت چند میخوای بری؟
(من)ساعت ۸.
(مامان)خوب پاشو دیگه ساعت ۷:۳۰.
تعجب زده به ساعت نگاه کردم که بعله ساعت ۷:۳۰سری از جام بلند شدم و رفتم اتاقم و لباس هام رو عوض کردم یکم عطر زدم و رفتم پایین که دیدم بچه ها منتظر منم سلام کردم و نشستیم راه افتادیم محراب جولی رستوران همیشگی واستاد و ما پیاده شدیم و رفتیم داخل هر کدوم یک چیزی سفارش دادیم.
(مخراب)خوب متین میخواستی یک چیزی بگی بگو دیگه.
منم به نشانی مثبت سرم رو تکان دادم.
که متین گفت (متین)بزارید بعد شام.
ما باشه و بعد غذا ها رو آوردن و ما مشغول شدیم بعد شام نشستیم تا متین حرفش رو بزنه (متین)خوب ببینید من یک چند روزی که عاشق یک دختری شدم.
(من)مبارک حالا کی هست این خانوم بدبخت.
(متین)هوفففففففف نیکا .
من و محراب با تعجب گفتیم نه بابا.
(متین)آره بابا اون روزی که قهوه رو ریختم روش و اونم تلافی کرد وقتی چشم تو چشم شدیم یک یک حس عجیبی به چشماش پیدا کردم نمیدونم چی بود ولی خوب بود.
(محراب )حالا میخوای چیکار کنی.
(متین)نمیدونم یک جوری باید بهش بگم.
(من)حالا به این مناسبت داش متین پول غذا رو حساب کن بریم
(متین)هیییییی جهنم و زرر چشم
بعد این حرف ها راه افتادیم سمت خونه لباسام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و پیش خودم گفتم متین نیما ه
چه چفت عجیبی بشن این دو همین جوری داشتم فکر میکردم که یک دفعه فکرم رفت سر دینا یک دختر لجباز یک دنده و در این حال خوشگل . وا به من چه من عوفففففف ولش کن و خوابم برد.
از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شستم لباس هام رو عوض کردم و رفتم پایین یک صبحونه خوردم و رفتم جولی در منتظر بچه ها بعد از 10دیقه بچها اومدن سلام کردم و رفتم نشستم وارد دانشگاه شدیم محراب ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو کلاس دختر ها نبودن رفتیم نشستیم یکم بعد دختر ها اومدن رفتن سر جاشون نشستن استاد اومد و سلام کرد وا هم سلام دادیم بعد استاد گفت (استاد)خوب بچه ها برای فردا میخوای شما رو ببریم جنگل تا بتونید عکس و نقاشی انجام بدید.
خوبه حال میده.استاد زمان حرکت و وسایلی که باید با خودمون بیاریم رو گفت بعد درس رو شروع کرد بعد از کلاس یک کلاس دیکهی هم داشتیم به خاطر همین رفتیم سمت بوفه من رفتم سه تا شیر کاکائو سفارش دادم داشتیم راجب فردا حرف میزدیم که سه تا دختر ها اومدن عمو خسرو که بوفه دار بود گفت (عمو خسرو)یا موسی کاظم باز میخواد اینجا شعر بشه.(محراب )نه عمو جان تموم شد اونم یک شوخی بود همین.
(مهشاد )آهان شما آتش بس کردید چه خوب.
(من)بعله دیگه چه کنیم.
(دینا )ولی خدای اگه ادامه دار میشود هم یک بلای سر خودمون میاومد یا این دانشگاه منفجر میشد.
همه زدن زیر خنده.
(من)آره والا داخل زندگیت یک حرف راست زده باشی همینه.
(دینا )گگگگگگگگگ
بعد هم رفت یک چیزی سفارش داد و نشستن رو سندلی.
بعد رفتیم کلاس دومین کلاسمون هم تموم شد.
پارت_۵
(ارسلان)
از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم . کوشیم رو برداشتم و رفتم پایین (مامان)اومدی پسرم بیا چای بخورم.(بابا)ساعت خواب بابا جان.(من)سلام چشم میام.دیگه نمیدونم چی شد خوابم برد دیگه.
و بعد رفتم بقل دست پانیذ نشستم و یک لیوان چای برداشتم که کوشیم زنگ خورد متین بود از جام بلند شدم و رفتم اون ور و جواب دادم.
(من)آلو (متین)الو سلام خوبی ارسلان (من)آره داداش تو خوبی (متین)آره منم خوبم میگم امشب میآید بریم شام بیرون (من)واسی چی (متین)واسی چی داره میخوام حرف بزنم با شما (من)آهان یعنی محراب هم هست.(متین )نه پس (من)خوب باش مشکلی نیست ساعت چند.(متین)ساعت ۸ خوبه (من)آره خوب پس سر ساعت ۸ جولی در منتظرم.(متین)باش خدافظ.(من)خدافظ.
یعنی چی میخواد بگه این بشر ولش.
رفتم نشستم که مامان گفت (مامان)کی بود پسرم.
(من)هیچکی مامان متین بود میگفت شام بریم بیرون.
(مامان)آهان باش مامان جان برو خوش بگذره.
یک لبخند به مامان زدن و به ساعت نگاه کردم که ساعت ۶بود وای مگه من چقدر خوابیدم اصلان سابقه نداشتم ولش بعد چای مامان میوه آورد همین جوری نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که مامان گفت(مامان) ساعت چند میخوای بری؟
(من)ساعت ۸.
(مامان)خوب پاشو دیگه ساعت ۷:۳۰.
تعجب زده به ساعت نگاه کردم که بعله ساعت ۷:۳۰سری از جام بلند شدم و رفتم اتاقم و لباس هام رو عوض کردم یکم عطر زدم و رفتم پایین که دیدم بچه ها منتظر منم سلام کردم و نشستیم راه افتادیم محراب جولی رستوران همیشگی واستاد و ما پیاده شدیم و رفتیم داخل هر کدوم یک چیزی سفارش دادیم.
(مخراب)خوب متین میخواستی یک چیزی بگی بگو دیگه.
منم به نشانی مثبت سرم رو تکان دادم.
که متین گفت (متین)بزارید بعد شام.
ما باشه و بعد غذا ها رو آوردن و ما مشغول شدیم بعد شام نشستیم تا متین حرفش رو بزنه (متین)خوب ببینید من یک چند روزی که عاشق یک دختری شدم.
(من)مبارک حالا کی هست این خانوم بدبخت.
(متین)هوفففففففف نیکا .
من و محراب با تعجب گفتیم نه بابا.
(متین)آره بابا اون روزی که قهوه رو ریختم روش و اونم تلافی کرد وقتی چشم تو چشم شدیم یک یک حس عجیبی به چشماش پیدا کردم نمیدونم چی بود ولی خوب بود.
(محراب )حالا میخوای چیکار کنی.
(متین)نمیدونم یک جوری باید بهش بگم.
(من)حالا به این مناسبت داش متین پول غذا رو حساب کن بریم
(متین)هیییییی جهنم و زرر چشم
بعد این حرف ها راه افتادیم سمت خونه لباسام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و پیش خودم گفتم متین نیما ه
چه چفت عجیبی بشن این دو همین جوری داشتم فکر میکردم که یک دفعه فکرم رفت سر دینا یک دختر لجباز یک دنده و در این حال خوشگل . وا به من چه من عوفففففف ولش کن و خوابم برد.
از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شستم لباس هام رو عوض کردم و رفتم پایین یک صبحونه خوردم و رفتم جولی در منتظر بچه ها بعد از 10دیقه بچها اومدن سلام کردم و رفتم نشستم وارد دانشگاه شدیم محراب ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو کلاس دختر ها نبودن رفتیم نشستیم یکم بعد دختر ها اومدن رفتن سر جاشون نشستن استاد اومد و سلام کرد وا هم سلام دادیم بعد استاد گفت (استاد)خوب بچه ها برای فردا میخوای شما رو ببریم جنگل تا بتونید عکس و نقاشی انجام بدید.
خوبه حال میده.استاد زمان حرکت و وسایلی که باید با خودمون بیاریم رو گفت بعد درس رو شروع کرد بعد از کلاس یک کلاس دیکهی هم داشتیم به خاطر همین رفتیم سمت بوفه من رفتم سه تا شیر کاکائو سفارش دادم داشتیم راجب فردا حرف میزدیم که سه تا دختر ها اومدن عمو خسرو که بوفه دار بود گفت (عمو خسرو)یا موسی کاظم باز میخواد اینجا شعر بشه.(محراب )نه عمو جان تموم شد اونم یک شوخی بود همین.
(مهشاد )آهان شما آتش بس کردید چه خوب.
(من)بعله دیگه چه کنیم.
(دینا )ولی خدای اگه ادامه دار میشود هم یک بلای سر خودمون میاومد یا این دانشگاه منفجر میشد.
همه زدن زیر خنده.
(من)آره والا داخل زندگیت یک حرف راست زده باشی همینه.
(دینا )گگگگگگگگگ
بعد هم رفت یک چیزی سفارش داد و نشستن رو سندلی.
بعد رفتیم کلاس دومین کلاسمون هم تموم شد.
پارت_۵
۶.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.