p¹²🪶💍
اخه ساعت شش صبح وقت زنگ زدنه؟ گوشیم رو برداشتم و با دیدن اسم جورج هویجه آهی کشیدم و جواب دادم
کاترین « هان؟
جورج « هانو درد بهت یاد ندادن به بزرگترت احترام بزاری دختره ی شلغم؟؟؟
کاترین « جورج اعصاب مصام ندارم حرفتو بزن
جورج « کی اعصاب داشتی شغلم
کاترین « کاری نداری قطع کنم
جورج « زر نزن... باند خلافکار جمجمه سیاه حرکات مشکوک داره از دادستان اجازه بگیر پاشو بیا... ماشالله همه اینقدر تعطیلن یه عقب مونده ذهنی عین تو باید بیاید جمعشون کنه
کاترین « عقب مونده ذهنی عمته
جورج « خیلی خب پاشو بیا
کاترین « نمیتونم با کیم صحبت کنم الان خوابه .. بعدشم چیزه یعنی
جورج « گند زدی نه؟ هعییی خودم باهاش صحبت میکنم... بای
کاترین « بای...
کاترین « چشم بندم رو برداشتم و دست و صورتم رو شستم! یه تیشرت مشکی با شلوار لی مشکی پوشیدم و پیرهن طرح اژدهام روش انداختم... موهام رو گوجه ای بستم و بی سر و صدا از اتاقم خارج شدم... همه جا تاریک بود و همه خواب بودن.. خدا لعنتت کنه جورج الان باید این همه راه رو پیاده بیام؟ چشمم به ماشین های توی عمارت اوفتاد و با خودم گفتم « عیبی نداره یکیش رو بردارم؟ بعدا میام پسش میدم! خیلی سوسکی در یه سانتافه رو باز کردم و سوار شدم ... بعد هم با سرعت جت به طرف سازمان رفتم... خوشبختانه بادیگارد ها خودی بودن و فهمیدن کیم... با رسیدن به سازمان ماشین رو پارک کردم وارد اتاق سِروِر شدم...
لونا « کاتی جونممممممم
کاترین « سلاممممممم صبحتون بخیر بچه ها... چقدر دلم براتون تنگ شده بود
جورج « یکی اینو از برق بکشه! *پوکر... نگا نگا چی پوشیده... شلغم یکی نفهمه فکر میکنه لات سر کوچه ای
کاترین « برمیگردم هااا
جونگ سوک« خیلی خب دعوا نکنید... کاترین بیا اینجا دوربین ها رو هک کردم. ... ظاهرا دارن برای یه عملیات آماده میشن
نام جوری « ظاهرا دیشب هم چندین تن اسلحه و فشنگ خریداری کردن
جورج « خب بچه ها بریم تو کار دست قشنگه
((عمارت کیم ساعت 10صبح))
تهیونگ « وقتی بیدار شدم دیدم کاترین یه یاداشت گذاشته که باید فورا میرفته سازمان و عذرخواهی کرده... البته بردن ماشین اونم بدون اجازه یه کم رو مخم رفت... به طرف اتاق آچا رفتم و دیدم توی اتاقش نیست... نگاهی به در اتاق کاترین انداختم و دیدم نیمه بازه... وارد اتاق شدم و دیدم آچا توی اتاق نشسته... آچا! تو اینجا چیکار میکنی؟
آچا « باباییئیی...
راوی « آچا دوید و پرید بغل تهیونگ... ته با محبت موهاش نوازش کرد و گفت « دلت برای آبی تنگ شده؟
آچا « اوهوم... بابا من دیشب با آبی بد حرف زدم *با صدایی گرفته... ناراحت شد رفت؟
تهیونگ « آچا این حرفو نزن... ما آدم بزرگا هم وقتی عصبانی میشیم اشتباه میکنیم... کاری براش پیش اومد مجبور شد صبح زود بره!
کاترین « هان؟
جورج « هانو درد بهت یاد ندادن به بزرگترت احترام بزاری دختره ی شلغم؟؟؟
کاترین « جورج اعصاب مصام ندارم حرفتو بزن
جورج « کی اعصاب داشتی شغلم
کاترین « کاری نداری قطع کنم
جورج « زر نزن... باند خلافکار جمجمه سیاه حرکات مشکوک داره از دادستان اجازه بگیر پاشو بیا... ماشالله همه اینقدر تعطیلن یه عقب مونده ذهنی عین تو باید بیاید جمعشون کنه
کاترین « عقب مونده ذهنی عمته
جورج « خیلی خب پاشو بیا
کاترین « نمیتونم با کیم صحبت کنم الان خوابه .. بعدشم چیزه یعنی
جورج « گند زدی نه؟ هعییی خودم باهاش صحبت میکنم... بای
کاترین « بای...
کاترین « چشم بندم رو برداشتم و دست و صورتم رو شستم! یه تیشرت مشکی با شلوار لی مشکی پوشیدم و پیرهن طرح اژدهام روش انداختم... موهام رو گوجه ای بستم و بی سر و صدا از اتاقم خارج شدم... همه جا تاریک بود و همه خواب بودن.. خدا لعنتت کنه جورج الان باید این همه راه رو پیاده بیام؟ چشمم به ماشین های توی عمارت اوفتاد و با خودم گفتم « عیبی نداره یکیش رو بردارم؟ بعدا میام پسش میدم! خیلی سوسکی در یه سانتافه رو باز کردم و سوار شدم ... بعد هم با سرعت جت به طرف سازمان رفتم... خوشبختانه بادیگارد ها خودی بودن و فهمیدن کیم... با رسیدن به سازمان ماشین رو پارک کردم وارد اتاق سِروِر شدم...
لونا « کاتی جونممممممم
کاترین « سلاممممممم صبحتون بخیر بچه ها... چقدر دلم براتون تنگ شده بود
جورج « یکی اینو از برق بکشه! *پوکر... نگا نگا چی پوشیده... شلغم یکی نفهمه فکر میکنه لات سر کوچه ای
کاترین « برمیگردم هااا
جونگ سوک« خیلی خب دعوا نکنید... کاترین بیا اینجا دوربین ها رو هک کردم. ... ظاهرا دارن برای یه عملیات آماده میشن
نام جوری « ظاهرا دیشب هم چندین تن اسلحه و فشنگ خریداری کردن
جورج « خب بچه ها بریم تو کار دست قشنگه
((عمارت کیم ساعت 10صبح))
تهیونگ « وقتی بیدار شدم دیدم کاترین یه یاداشت گذاشته که باید فورا میرفته سازمان و عذرخواهی کرده... البته بردن ماشین اونم بدون اجازه یه کم رو مخم رفت... به طرف اتاق آچا رفتم و دیدم توی اتاقش نیست... نگاهی به در اتاق کاترین انداختم و دیدم نیمه بازه... وارد اتاق شدم و دیدم آچا توی اتاق نشسته... آچا! تو اینجا چیکار میکنی؟
آچا « باباییئیی...
راوی « آچا دوید و پرید بغل تهیونگ... ته با محبت موهاش نوازش کرد و گفت « دلت برای آبی تنگ شده؟
آچا « اوهوم... بابا من دیشب با آبی بد حرف زدم *با صدایی گرفته... ناراحت شد رفت؟
تهیونگ « آچا این حرفو نزن... ما آدم بزرگا هم وقتی عصبانی میشیم اشتباه میکنیم... کاری براش پیش اومد مجبور شد صبح زود بره!
۱۶۶.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.