" خون پشت خون "
" خون پشت خون "
پارت ۲
بعد از کشتن اون مرد لیسا رفت توی اتاقش تا از اون خونی که کل بدنش رو فرا گرفته بود خلاص بشه لباس سفیدی که خون فرا گرفته بودش رو دراورد و به سمت حموم رفت شیر ابو باز کرد خودشو به سمت اب سرد کشید چشماشو بست تا از این لحظه لذت ببره
اما با مرور اون خاطرات ناخوشایند اشکی از گونه ی سمت چپش چکید
لیسا وقتی بچه بود تویه خانواده ی بزرگ و مافیایی به دنیا اومد و از بچگی اموزش تیراندازی و .... هرچی فکرشو بکنید اموزش دیده حتی داشتن رابطه ی جنسی لیسا برای یادگیری این چیزا زیادی کوچیک بود و بعد از دست دادن خانوادش دیگه رحمی توی وجودش دیده نمیشد
" فلش بک به بچگیه لیسا "
لیسا:مامان هق من نمیتونم شمارو هق تنها بزارم (با گریه)
هه این:باید بری دخترم باید باید فرار کنی
لیسا:نه...هق هق نهههه من هق نمیتونم هق
جانگ:لیسا باید بری وقتو تلف نکن برو فرار کن...!
هه این:برو دخترم!
لیسا:مامان هق بابا خیلی هق دوستون دارم هق
جانگ:ماهم دوست داریم دخترم
؟؟:جانگ دیگه کارت تمومه بیا بیرون وگرنه میری رو هوا
هه این:برو لیسا از در مخفی پذیرایی برو زیر زمین اونجا به اون ور حیاط راه داره برو لیسا برو!!!
لیسا برای اخرین بار نگاهی به پدر مادرش کرد و به سمت پذیرایی دوید گریه هاش بند نمیومد در کف زمین رو باز کرد و از پله ها پایین رفت
دوید و دوید تا اینکه به اون ور حیاط رسید اروم از در کوچیک کف زمین حیاط اومد بیرون پا به فرار گذاشت بعد از کمی دور شدن لیسا از اون عمارت صدای بمب همه جارو فرا گرفت
لیسا به عمارت درحال سوختن نگاه کرد و به زمین افتاد
لیسا:مامان هق هق بابا هق
لیسا خیلی وابسته ی پدر و مخصوصا خیلی وابسته ی مادرش بود و دیدن اون صحنه ها برای بچه ایی که انقدر وابسته ی خانوادشه درد اور بود
بعد اون روز لیسا با یونگی اشنا شد و تا ۱۸ سالگی فقط اموزش دید هروز بیرحمتر از دیروز میشد به خودش قول داد انتقام پدر و مادرشو میگیره
" پایان فلش بک "
...
پارت ۲
بعد از کشتن اون مرد لیسا رفت توی اتاقش تا از اون خونی که کل بدنش رو فرا گرفته بود خلاص بشه لباس سفیدی که خون فرا گرفته بودش رو دراورد و به سمت حموم رفت شیر ابو باز کرد خودشو به سمت اب سرد کشید چشماشو بست تا از این لحظه لذت ببره
اما با مرور اون خاطرات ناخوشایند اشکی از گونه ی سمت چپش چکید
لیسا وقتی بچه بود تویه خانواده ی بزرگ و مافیایی به دنیا اومد و از بچگی اموزش تیراندازی و .... هرچی فکرشو بکنید اموزش دیده حتی داشتن رابطه ی جنسی لیسا برای یادگیری این چیزا زیادی کوچیک بود و بعد از دست دادن خانوادش دیگه رحمی توی وجودش دیده نمیشد
" فلش بک به بچگیه لیسا "
لیسا:مامان هق من نمیتونم شمارو هق تنها بزارم (با گریه)
هه این:باید بری دخترم باید باید فرار کنی
لیسا:نه...هق هق نهههه من هق نمیتونم هق
جانگ:لیسا باید بری وقتو تلف نکن برو فرار کن...!
هه این:برو دخترم!
لیسا:مامان هق بابا خیلی هق دوستون دارم هق
جانگ:ماهم دوست داریم دخترم
؟؟:جانگ دیگه کارت تمومه بیا بیرون وگرنه میری رو هوا
هه این:برو لیسا از در مخفی پذیرایی برو زیر زمین اونجا به اون ور حیاط راه داره برو لیسا برو!!!
لیسا برای اخرین بار نگاهی به پدر مادرش کرد و به سمت پذیرایی دوید گریه هاش بند نمیومد در کف زمین رو باز کرد و از پله ها پایین رفت
دوید و دوید تا اینکه به اون ور حیاط رسید اروم از در کوچیک کف زمین حیاط اومد بیرون پا به فرار گذاشت بعد از کمی دور شدن لیسا از اون عمارت صدای بمب همه جارو فرا گرفت
لیسا به عمارت درحال سوختن نگاه کرد و به زمین افتاد
لیسا:مامان هق هق بابا هق
لیسا خیلی وابسته ی پدر و مخصوصا خیلی وابسته ی مادرش بود و دیدن اون صحنه ها برای بچه ایی که انقدر وابسته ی خانوادشه درد اور بود
بعد اون روز لیسا با یونگی اشنا شد و تا ۱۸ سالگی فقط اموزش دید هروز بیرحمتر از دیروز میشد به خودش قول داد انتقام پدر و مادرشو میگیره
" پایان فلش بک "
...
۲.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲