پارت ...۹
مین جو :عه سلام استاد اینجا چیکار میکنید آها آمدید قدم بزنید
استاد پارک :اره دختره خنگ
مین جو :عه استاد چرا اینطوری میگید. واقعن که
استاد پارک :برا من فاز غم نگیر ها گوشیت رو بده
مین جو :هن چرا استاد میخواین چیکار
استاد پارک : فکر بد نکن شمارمو میزنم برای تمیز کردن خونم لازمه بعد از این ماجرا شماره منو پاک کن اوکی ... و به کسی چیزی درباره شما م یا این قضیه بگی اخراجی کردمت
مین جو :ای بابا استاد شما چرا اینطورین اصن تا حالا تو عمرت خندیدی چقد که عبوس پکرین ... اصن چرا با اخراج کردنم منو تهدید میکنید واقعن کههااه
پارک خنگ توجه ای نکرد از کنارم رد شد منم بی توجه بهش به سمت رستوران محلی رفتم اونجا زیاد شلوغ نیست برای همین من اونجا رو دوست دارم ...
علاوه بر دوست داشتن عاشق غذا هاشم که هستم طعم بی نظیری داره
یکم گوشت گاو سفارش دادم ... گوشت هاش بافت بی نظیری و بوی کم نظیر داشت ... واقعن خیلی خوش مزه هست همین طور که با ذوق غذا م کوفت میکردم ... نگاه خیره مردم که تاسف باز به من مظلوم نگاه میکنن رو دیدیم وا چیه خوب گوشت دوست دارم بی خیال مردم شدم با ذوق کامل غذا رو خوردم بعد ز حساب کردنش به سمت خونه راه افتادم... از اینجا تا خونه راه زیادی نبود به ساعت توی دستم خیره شدم که ساعت ۹ رو نشون میداد وای چقد زنلن زود گذشت البته تعجبی نداره ... تا که اتاقم رو تمیز کردم پیاده روی خوردن غذا او کلی کار ...
همین که به خونه رسیدم مشتاقانه خودم رو رو ی تخت ولو کردم آخيش خستگی از تنم در رفت
استاد پارک :اره دختره خنگ
مین جو :عه استاد چرا اینطوری میگید. واقعن که
استاد پارک :برا من فاز غم نگیر ها گوشیت رو بده
مین جو :هن چرا استاد میخواین چیکار
استاد پارک : فکر بد نکن شمارمو میزنم برای تمیز کردن خونم لازمه بعد از این ماجرا شماره منو پاک کن اوکی ... و به کسی چیزی درباره شما م یا این قضیه بگی اخراجی کردمت
مین جو :ای بابا استاد شما چرا اینطورین اصن تا حالا تو عمرت خندیدی چقد که عبوس پکرین ... اصن چرا با اخراج کردنم منو تهدید میکنید واقعن کههااه
پارک خنگ توجه ای نکرد از کنارم رد شد منم بی توجه بهش به سمت رستوران محلی رفتم اونجا زیاد شلوغ نیست برای همین من اونجا رو دوست دارم ...
علاوه بر دوست داشتن عاشق غذا هاشم که هستم طعم بی نظیری داره
یکم گوشت گاو سفارش دادم ... گوشت هاش بافت بی نظیری و بوی کم نظیر داشت ... واقعن خیلی خوش مزه هست همین طور که با ذوق غذا م کوفت میکردم ... نگاه خیره مردم که تاسف باز به من مظلوم نگاه میکنن رو دیدیم وا چیه خوب گوشت دوست دارم بی خیال مردم شدم با ذوق کامل غذا رو خوردم بعد ز حساب کردنش به سمت خونه راه افتادم... از اینجا تا خونه راه زیادی نبود به ساعت توی دستم خیره شدم که ساعت ۹ رو نشون میداد وای چقد زنلن زود گذشت البته تعجبی نداره ... تا که اتاقم رو تمیز کردم پیاده روی خوردن غذا او کلی کار ...
همین که به خونه رسیدم مشتاقانه خودم رو رو ی تخت ولو کردم آخيش خستگی از تنم در رفت
۱۷.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.