وقتی توی دعوا…
ساعت نزدیک سه شب بود…
حدودا سه چهار ساعت از دعواشون میگذشت و از وقتی مرد از خونه بیرون رفته نتونسته بخوابه…
چرا برنگشته؟ کجاست؟ چیکار میکنه؟ چیزیش که نشده؟
همه ی این فکرا داشت دیوونش میکرد… اما با صدای کلید در آرامش خاصی درونش ایجاد شد…خوبه، حداقل ترکش نکرده بود…
با ورود مردبه اتاق چشمهاش رو بست، نمیدونست چرا ولی به نظرش اینکه تظاهر کنه خوابه درست ترین کار بود…
مرد بعد از اینکه لباسهاش رو عوض کرد کنار جسم دختر دراز کشید، دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد و طبق عادت همیشگیش سرش رو توی گردن دختر فرو کرد…
-نمیخوای باهام حرف بزنی؟
-پریزاد، من میدونم بیداری…
-هی ا.ت عزیزم؟
اما هیچ جوابی نمیگرفت، همینطور کرد با دست دیگرش موهای دختر رو نوازش میکرد زمزمه وار صحبت میکرد…
-ا.ت، واقعا منظوری نداشتم وقتی بهت گفتم “دیگه دوستت ندارم” ما فقط وسط دعوا بودیم و من…
با صدای دختر حرفش رو کامل نکرد…
+و تو چی…؟ و تو متاسفی؟ یا چون وسط دعوا بودیم میتونستی اونو بهم بگی؟ جونگکوکااا.. میدونی چقدر به اون حرفت فکر کردم… اما بعد چند دقیقه که رفتی داشتم به این فکر میکردم کجا میری؟ چیکار میکنی؟ حین رانندگی چون عصبی هستی مشکلی برات پیش نیاد… ذره ای فکر کردی اون حر…
با بوسه ی ناگهانی مرد، دختر نتونست جملش رو کامل کنه… دلش تنگ شده بود… اون اینقدر عاشق دختر روبهروش بود که حتی توی چند ساعت دوری از دختر روبهروش دلتنگش میشد…
-ببخشید… من واقعا منظوری از اون حرفم نداشتم…
+هوم…
-دوستت دارم…
+من همینطور…
و بعدش رفتن لالا…
خودم این رو خیلی دوست داشتممم😭
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟🥹☘️
#بنگتن
#جونگ کوک
#فیک
#تکپارتی
حدودا سه چهار ساعت از دعواشون میگذشت و از وقتی مرد از خونه بیرون رفته نتونسته بخوابه…
چرا برنگشته؟ کجاست؟ چیکار میکنه؟ چیزیش که نشده؟
همه ی این فکرا داشت دیوونش میکرد… اما با صدای کلید در آرامش خاصی درونش ایجاد شد…خوبه، حداقل ترکش نکرده بود…
با ورود مردبه اتاق چشمهاش رو بست، نمیدونست چرا ولی به نظرش اینکه تظاهر کنه خوابه درست ترین کار بود…
مرد بعد از اینکه لباسهاش رو عوض کرد کنار جسم دختر دراز کشید، دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد و طبق عادت همیشگیش سرش رو توی گردن دختر فرو کرد…
-نمیخوای باهام حرف بزنی؟
-پریزاد، من میدونم بیداری…
-هی ا.ت عزیزم؟
اما هیچ جوابی نمیگرفت، همینطور کرد با دست دیگرش موهای دختر رو نوازش میکرد زمزمه وار صحبت میکرد…
-ا.ت، واقعا منظوری نداشتم وقتی بهت گفتم “دیگه دوستت ندارم” ما فقط وسط دعوا بودیم و من…
با صدای دختر حرفش رو کامل نکرد…
+و تو چی…؟ و تو متاسفی؟ یا چون وسط دعوا بودیم میتونستی اونو بهم بگی؟ جونگکوکااا.. میدونی چقدر به اون حرفت فکر کردم… اما بعد چند دقیقه که رفتی داشتم به این فکر میکردم کجا میری؟ چیکار میکنی؟ حین رانندگی چون عصبی هستی مشکلی برات پیش نیاد… ذره ای فکر کردی اون حر…
با بوسه ی ناگهانی مرد، دختر نتونست جملش رو کامل کنه… دلش تنگ شده بود… اون اینقدر عاشق دختر روبهروش بود که حتی توی چند ساعت دوری از دختر روبهروش دلتنگش میشد…
-ببخشید… من واقعا منظوری از اون حرفم نداشتم…
+هوم…
-دوستت دارم…
+من همینطور…
و بعدش رفتن لالا…
خودم این رو خیلی دوست داشتممم😭
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟🥹☘️
#بنگتن
#جونگ کوک
#فیک
#تکپارتی
۹.۱k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.