پارت ۱
از زبان راوی
صبح دازای مثل همیشه رفته بود آژانس و چویا هم مافیا ... * پرش زمانی به ظهر * دازای برگشته بود خونه و به چویا زنگ زد ....
از زبان چویا
تازه رسیدم خونه که دیدم گوشیم زنگ خورد . بازم اون دراز مومیایه که چی از جونم می خواد 😡 فکر کردم جواب ندم شاید خودش بیخیال شه ولی بیخیال نشد هی پشت سر هم بهم زنگ میزد . مرتیکه ی الاف 😡😤 و چون دیگه اعصابم خورد شده بود جواب دادم . با داد بهش گفتم : بله . آخه نو کار نداری مومیایی ؟ بی*عور ع*ضی 🤬
از زبان دازای
تا گوشی رو برداشت دیدم فقط داره فهش میده ولی حرفش رو قطع کردم و بهش گفتم : چوچو امشب میای خونهم ؟ خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده 😊 چویا : تو کی منو میبینی که دلت برام تنگ شده ؟ نه نمیام 😡 من : خواهش چوچو شرابم میدم ها 🥺 چویا : نه 😑 من : با یدونه کلاه 😑 چویا : باشه قبوله 🤩 دازای : 😏 و قطع کرد * پرش زمانی به نیم ساعت بعد * شنیدم یکی در زد در رو باز کردم اون
از زبان راوی
اون چویا بود . با یه کیف قرمز و لپ های گل انداخته و قیافه ی بامزه ای به نظر خیلی خوش حال بود به دازای گفت : تادایماااا ! 😃 دازای هم با یه قیافه ی متعجب به چویا نگاه کرد و گفت : اینجا چیکار میکنی ؟ 😐 چویا : مگه نگفتی بیام خونت ، شاید ازت خوشم نیاد ولی به شراب نمی تونم نه بگم حالا شرابا کجاست ؟ 😃 دازای : منظورم شب بود 😐 چویا : 😑 و بعد از اینکه دازای ر*د به فاز چویا ، چویا اومد تو و نشست رو مبل دازای هم در رو بست و اومد پیش چویا . دازای: خوراکی میقولی؟ 😊 چویا : نه 😒 دازای نشست رو مبل کنار چویا ... خلاصه که دازای غذا درست کرد ، که البته سوخت ولی چون هردوشون گشنه بودن سعی کردن اون غذا رو بخورن بدون اینکه بالا بیارن 🤣 * پرش زمانی به ۱۰ شب * دازای و چویا حسابی م*ت کردن و چویا هم شب پیش دازای خوابید * فردا صبح *
از زبان دازای
صبح زود بیدار شدم و همینطور داشتم به چویا نگاه میکردم که بالاخره بیدار شه ، که دیدم چشماش رو باز کرد . از رو تخت پاشدم و گفتم : صبح بخیر چوچو 😊 چویا هم پاشد و گفت : چوچو و مرض . و از اتاق رفت بیرون منم رفتم پیشش و گفتم : نمیمونی ؟ چویا : نه ماموریت دارم . و چویا رفت با مافیا و دازای هم به آژانس * پرش زمانی به ظهر *
از زبان راوی
دازای داشت از آژانس برمیگشت که فکر کرد بد نیست یه سری به چویا بزنه و رفت به سمت مافیا ولی هر چی گشت چویا نبود تا اینکه نزدیکای مافیا چویا رو دید ، خیلی ترسید . چویا .....
پارت بعد رو هم بزارم ؟ 😅 اولین باره که سوکوکو می نویسم ببخشید اگه بد شد 😁
صبح دازای مثل همیشه رفته بود آژانس و چویا هم مافیا ... * پرش زمانی به ظهر * دازای برگشته بود خونه و به چویا زنگ زد ....
از زبان چویا
تازه رسیدم خونه که دیدم گوشیم زنگ خورد . بازم اون دراز مومیایه که چی از جونم می خواد 😡 فکر کردم جواب ندم شاید خودش بیخیال شه ولی بیخیال نشد هی پشت سر هم بهم زنگ میزد . مرتیکه ی الاف 😡😤 و چون دیگه اعصابم خورد شده بود جواب دادم . با داد بهش گفتم : بله . آخه نو کار نداری مومیایی ؟ بی*عور ع*ضی 🤬
از زبان دازای
تا گوشی رو برداشت دیدم فقط داره فهش میده ولی حرفش رو قطع کردم و بهش گفتم : چوچو امشب میای خونهم ؟ خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده 😊 چویا : تو کی منو میبینی که دلت برام تنگ شده ؟ نه نمیام 😡 من : خواهش چوچو شرابم میدم ها 🥺 چویا : نه 😑 من : با یدونه کلاه 😑 چویا : باشه قبوله 🤩 دازای : 😏 و قطع کرد * پرش زمانی به نیم ساعت بعد * شنیدم یکی در زد در رو باز کردم اون
از زبان راوی
اون چویا بود . با یه کیف قرمز و لپ های گل انداخته و قیافه ی بامزه ای به نظر خیلی خوش حال بود به دازای گفت : تادایماااا ! 😃 دازای هم با یه قیافه ی متعجب به چویا نگاه کرد و گفت : اینجا چیکار میکنی ؟ 😐 چویا : مگه نگفتی بیام خونت ، شاید ازت خوشم نیاد ولی به شراب نمی تونم نه بگم حالا شرابا کجاست ؟ 😃 دازای : منظورم شب بود 😐 چویا : 😑 و بعد از اینکه دازای ر*د به فاز چویا ، چویا اومد تو و نشست رو مبل دازای هم در رو بست و اومد پیش چویا . دازای: خوراکی میقولی؟ 😊 چویا : نه 😒 دازای نشست رو مبل کنار چویا ... خلاصه که دازای غذا درست کرد ، که البته سوخت ولی چون هردوشون گشنه بودن سعی کردن اون غذا رو بخورن بدون اینکه بالا بیارن 🤣 * پرش زمانی به ۱۰ شب * دازای و چویا حسابی م*ت کردن و چویا هم شب پیش دازای خوابید * فردا صبح *
از زبان دازای
صبح زود بیدار شدم و همینطور داشتم به چویا نگاه میکردم که بالاخره بیدار شه ، که دیدم چشماش رو باز کرد . از رو تخت پاشدم و گفتم : صبح بخیر چوچو 😊 چویا هم پاشد و گفت : چوچو و مرض . و از اتاق رفت بیرون منم رفتم پیشش و گفتم : نمیمونی ؟ چویا : نه ماموریت دارم . و چویا رفت با مافیا و دازای هم به آژانس * پرش زمانی به ظهر *
از زبان راوی
دازای داشت از آژانس برمیگشت که فکر کرد بد نیست یه سری به چویا بزنه و رفت به سمت مافیا ولی هر چی گشت چویا نبود تا اینکه نزدیکای مافیا چویا رو دید ، خیلی ترسید . چویا .....
پارت بعد رو هم بزارم ؟ 😅 اولین باره که سوکوکو می نویسم ببخشید اگه بد شد 😁
۴.۱k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.