pawn/پارت ۱۳۹
چانیول و ا/ت به خونه برگشتن... ا/ت بدون اینکه به کسی توجه کنه به سمت اتاقش دوید... چانیول پشت سرش وارد خونه شد...
دوهی با دیدن حال بد ا/ت نگران شده بود... ولی سمتش نرفت... ولی با دیدن چانیول رفت و جلوشو گرفت...
دوهی: چی شده چانیول؟ اتفاقی افتاده؟
چانیول: نه اوما... نگران نباشین... یکم با تهیونگ حرفش شده
دوهی: پدرت کجاس؟
چانیول: هنوز شرکته... گفتم که... ناراحت نباشین... چیزی نشده... ا/ت یکم به هم ریخته... کارولین و بچه ها کجان؟
دوهی: توی اتاق کارولین
چانیول: اکی.....
***************************
تهیونگ هنوز توی خونه بود...
گوشه ی دیوار روی زمین نشسته بود...
زانوهاشو جمع کرده بود... هرچی بیشتر فکر میکرد متوجه میشد که همه مقصرن!... متوجه میشد تموم اطرافیانش توی به هم زدن رابطه ی خودش و ا/ت نقش داشتن...
حرفای ا/ت توی سرش مرور میشدن:
تنهایی... بی پولی... دلتنگی...زایمان زودرس... کار کردن...
و خیلی چیزایی که مجبور به تحملشون شده بود...
توی این لحظه از خودش متنفر شد... از اینکه کنارش نبوده...
از اینکه توی پنج سال یه بارم به این فک نکرده بود که ات چیکار میکنه... کجاس... احساس کرد ات درست میگفته... و اون فقط یه آدم خودخواهه!...
احساس خفگی میکرد...
یکی از دکمه های پیرهنشو باز کرد... از سر جا پاشد...این خونه سالها خالی مونده بود... همه جاش خاک خورده بود... لباساش خاکی شده بود... اما اهمیتی نداد...
همونطور گرد و خاکی از خونه بیرون زد... بیرون بارون شدیدی میومد... سریع سوار ماشینش شد... حرکت کرد به سمت خونه... پیش پدر مادرش!...
******************************
سارا توی آشپزخونه بود... پیش خدمتکارشون...
داشت برای جیهون آبمیوه میاورد... از آشپزخونه بیرون اومد... پیش جیهون رفت... لیوان رو دستش داد...
جیهون: مچکرم
سارا: خواهش میکنم...
سارا هم کنار جیهون نشست...
که همون لحظه تهیونگ از در وارد خونه شد... سر و وضعش انقدر ژولیده و گرد و خاکی بود که سارا ترسید.... از جاش بلند شد و دستشو روی سینش گذاشت... با هراس پرسید:
تهیونگ... چی شده؟....این چه وضعیه؟...
جیهون هم که ظاهر تهیونگ رو دید ترسید... ولی ساکت موند تا سارا بیشتر از این نگران نشه...
تهیونگ آروم آروم به جلو قدم برمیداشت... سکوت کرده بود...
همینطور که جلو میومد جیهون برای آروم کردن فضای دلهره آوری که پیش اومده بود گفت: نگران نباش سارا... مشکلی نیس...
اما حتی خودشم نگران بود!...
تهیونگ تا یک متری اونا اومد و ایستاد...
نگاهی به پدر و مادرش کرد... ابروهاش در هم کشیده شده بود... چین عمیقی که میون ابروهاش نشسته بود خبر از این میداد که حسابی عصبانیه!...
با صدای بم و دو رگه ای گفت: شمام خبر داشتین مگه نه؟....
سارا و جیهون به هم نگاهی انداختن...
دوهی با دیدن حال بد ا/ت نگران شده بود... ولی سمتش نرفت... ولی با دیدن چانیول رفت و جلوشو گرفت...
دوهی: چی شده چانیول؟ اتفاقی افتاده؟
چانیول: نه اوما... نگران نباشین... یکم با تهیونگ حرفش شده
دوهی: پدرت کجاس؟
چانیول: هنوز شرکته... گفتم که... ناراحت نباشین... چیزی نشده... ا/ت یکم به هم ریخته... کارولین و بچه ها کجان؟
دوهی: توی اتاق کارولین
چانیول: اکی.....
***************************
تهیونگ هنوز توی خونه بود...
گوشه ی دیوار روی زمین نشسته بود...
زانوهاشو جمع کرده بود... هرچی بیشتر فکر میکرد متوجه میشد که همه مقصرن!... متوجه میشد تموم اطرافیانش توی به هم زدن رابطه ی خودش و ا/ت نقش داشتن...
حرفای ا/ت توی سرش مرور میشدن:
تنهایی... بی پولی... دلتنگی...زایمان زودرس... کار کردن...
و خیلی چیزایی که مجبور به تحملشون شده بود...
توی این لحظه از خودش متنفر شد... از اینکه کنارش نبوده...
از اینکه توی پنج سال یه بارم به این فک نکرده بود که ات چیکار میکنه... کجاس... احساس کرد ات درست میگفته... و اون فقط یه آدم خودخواهه!...
احساس خفگی میکرد...
یکی از دکمه های پیرهنشو باز کرد... از سر جا پاشد...این خونه سالها خالی مونده بود... همه جاش خاک خورده بود... لباساش خاکی شده بود... اما اهمیتی نداد...
همونطور گرد و خاکی از خونه بیرون زد... بیرون بارون شدیدی میومد... سریع سوار ماشینش شد... حرکت کرد به سمت خونه... پیش پدر مادرش!...
******************************
سارا توی آشپزخونه بود... پیش خدمتکارشون...
داشت برای جیهون آبمیوه میاورد... از آشپزخونه بیرون اومد... پیش جیهون رفت... لیوان رو دستش داد...
جیهون: مچکرم
سارا: خواهش میکنم...
سارا هم کنار جیهون نشست...
که همون لحظه تهیونگ از در وارد خونه شد... سر و وضعش انقدر ژولیده و گرد و خاکی بود که سارا ترسید.... از جاش بلند شد و دستشو روی سینش گذاشت... با هراس پرسید:
تهیونگ... چی شده؟....این چه وضعیه؟...
جیهون هم که ظاهر تهیونگ رو دید ترسید... ولی ساکت موند تا سارا بیشتر از این نگران نشه...
تهیونگ آروم آروم به جلو قدم برمیداشت... سکوت کرده بود...
همینطور که جلو میومد جیهون برای آروم کردن فضای دلهره آوری که پیش اومده بود گفت: نگران نباش سارا... مشکلی نیس...
اما حتی خودشم نگران بود!...
تهیونگ تا یک متری اونا اومد و ایستاد...
نگاهی به پدر و مادرش کرد... ابروهاش در هم کشیده شده بود... چین عمیقی که میون ابروهاش نشسته بود خبر از این میداد که حسابی عصبانیه!...
با صدای بم و دو رگه ای گفت: شمام خبر داشتین مگه نه؟....
سارا و جیهون به هم نگاهی انداختن...
۱۹.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.