زندگی شیرین/صفحه پنجم
در همان لحظه،صدایی را از اتاق خواب شنید .
او چاقو را برداشت و به سوی اتاق رفت .
وسایل به هم ریخته شده بود و پنجره اتاق او باز بود .
خانه ای که مبینا در آن زندگی میکرد، ارثیه پدر بزرگ بود و یک خانه کوچک بود که فقط یک طبقه داشت و از پنجره اتاق میتوانست گل های رنگارنگ را تماشا کند .
مبینا پنجره را بست و رفت که لباس بپوشد ،اما ،متوجه شد که هیچ کدام از لباس ها در کمد نیستند .
بلافاصله کسی به تلفن منزل او تماس گرفت .
مبینا آب دهان خود را قورت داد و با ترس و لرز تلفن را برداشت و گفت :(شما چه کسی هستید ؟)
کسی که با او تماس گرفته بود لارا بود و با صدای بلندی خندید و گفت :(زود حاضر شو ،چون باید به قرار ملاقات برسیم ،تو که نمیخواهی دیر به منزل دلارام بری ؟
او چاقو را برداشت و به سوی اتاق رفت .
وسایل به هم ریخته شده بود و پنجره اتاق او باز بود .
خانه ای که مبینا در آن زندگی میکرد، ارثیه پدر بزرگ بود و یک خانه کوچک بود که فقط یک طبقه داشت و از پنجره اتاق میتوانست گل های رنگارنگ را تماشا کند .
مبینا پنجره را بست و رفت که لباس بپوشد ،اما ،متوجه شد که هیچ کدام از لباس ها در کمد نیستند .
بلافاصله کسی به تلفن منزل او تماس گرفت .
مبینا آب دهان خود را قورت داد و با ترس و لرز تلفن را برداشت و گفت :(شما چه کسی هستید ؟)
کسی که با او تماس گرفته بود لارا بود و با صدای بلندی خندید و گفت :(زود حاضر شو ،چون باید به قرار ملاقات برسیم ،تو که نمیخواهی دیر به منزل دلارام بری ؟
۱۸۷
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.