بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 13)
( توی کاباره)
تهیونگ: آقا لطفا یه لیوان دیگه ام بده
کوک: زیاد نخور
تهیونگ: ( با قیافه پوکر بهش نگاه کرد) من مثل تو که بی جنبه نیستم اخه
کوک: خب حالا یکم ازش بگو بینیم ( یه قلوب از مشروبش خورد)
تهیونگ: از کی؟
کوک: دختره دیگه مگه بادیگارد نیستی داشم
تهیونگ: من چیز زیادی ازش نمیدونم ولی اسمش ات هست و 17 سالشه
کوک: چه بچه اس پشمام
تهیونگ: ولی خوشگله، هیکلش خوبه، کیوته، فقط بعضی اوقات لجباز و شیطون میشه
کوک: اووو شیطون ( خنده)
تهیونگ: اون ذهن منحرفتو با اسید بشور.... منظورم اینه که مثل بچه های 5 ساله وروجکه
کوک: عاها ( خنده)
تهیونگ: زهرمار....
( کوک 20 سالشه و رفیق صمیمی ته هست)
کوک: عکسشو نداری؟
تهیونگ: عکس کیو؟
کوک: دختره رو دیگه اسکل
تهیونگ: 😐تو الان عکس اونو برای چی میخوای؟
کوک: میخوام خب قیافش ببینم
تهیونگ: خیر ندارم
کوک: پس امروز به یه بهونه ای ات رو میاری بیرون تو شهربازی که من ببینمش
تهیونگ: برای چی اخه؟! ببینی روش کراش بزنی پدر منو دربیاری؟
کوک: نه بابا فقط میخوام ببینم اون خصوصیاتی که گفتی داره یا نه😂
تهیونگ: اره جون خودت😐
( موبایل ته زنگ میخوره)
کوک: کیه
تهیونگ: به تو چه فضول
( تلفن جواب داد)
تهیونگ: الو... سلام.... بیرونم.... چه کاری؟.... خیلی خب الان میام خدافظ ( تلفن قطع کرد)
کوک: توروخداااا
تهیونگ: چی میگیییی😫
کوک: منم ببر با خودت من که میدونم ات بود
تهیونگ: ای بابا
کوک: چی میشه مگه خب فقط میخوام ببینمش
تهیونگ: تا حیاط میای ولی بعدش زود میری ها خب؟!
کوک: باشه قبوله
تهیونگ: بدبخت به ات میگم بچه 5 ساله.... تو که دیگه 2 ساله ای ( بلند شد) پاشو بریم دیگه
کوک: ( خنده خرگوشی)
( ته و کوک سوار ماشین شدن و به سمت عمارت رفتن)
...
( تو خونه)
ات: ای بابا تف توش اخه چرا کفشام بالای کمده کدوم خری گذاشتشون اونجا.... ( اینور اونور اتاقشو نگاه کرد که چشمش خورد به صندلی اونو اورد گذاشت جلوی کمد) من که زنگ زدم تهیونگ بیاد وایسا ببینم اصلا برای چی زنگ زدم وقتی میتونستم از اول صندلی بزارم و برم روش تا اونو بردارم ( یکی زد تو سرش) عیب نداره اصلا یه بهونه جور میکنم بهش میگم که مثلا کارم باهات این بود اره اره خیلی خب ( رفت رو صندلی و دستاشو دراز کرد تا برداره ولی هنوز قدش نرسیده بود) ای بابااااا
( رو نوک پاهاش وایستاد که نتونست تعادلش حفظ کنه که از پشت داشت با کله میرفت زمین و چشماشو بسته بود و جیغ کشید که یهو)
...
ات ویو
نتونستم تعادلم حفظ کنم و از پشت با کله داشتم میرفتم زمین که به جای اینکه بیوفتم افتادم تو بغل گرم یه نفر چشمامو از ترس بسته بودم که دستایی حس کردم دور کمرم و اروم اروم چشمامو باز کردم که دیدم رو هوا موندم یه نفر با صدای بم تو گوشم گفت
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 13)
( توی کاباره)
تهیونگ: آقا لطفا یه لیوان دیگه ام بده
کوک: زیاد نخور
تهیونگ: ( با قیافه پوکر بهش نگاه کرد) من مثل تو که بی جنبه نیستم اخه
کوک: خب حالا یکم ازش بگو بینیم ( یه قلوب از مشروبش خورد)
تهیونگ: از کی؟
کوک: دختره دیگه مگه بادیگارد نیستی داشم
تهیونگ: من چیز زیادی ازش نمیدونم ولی اسمش ات هست و 17 سالشه
کوک: چه بچه اس پشمام
تهیونگ: ولی خوشگله، هیکلش خوبه، کیوته، فقط بعضی اوقات لجباز و شیطون میشه
کوک: اووو شیطون ( خنده)
تهیونگ: اون ذهن منحرفتو با اسید بشور.... منظورم اینه که مثل بچه های 5 ساله وروجکه
کوک: عاها ( خنده)
تهیونگ: زهرمار....
( کوک 20 سالشه و رفیق صمیمی ته هست)
کوک: عکسشو نداری؟
تهیونگ: عکس کیو؟
کوک: دختره رو دیگه اسکل
تهیونگ: 😐تو الان عکس اونو برای چی میخوای؟
کوک: میخوام خب قیافش ببینم
تهیونگ: خیر ندارم
کوک: پس امروز به یه بهونه ای ات رو میاری بیرون تو شهربازی که من ببینمش
تهیونگ: برای چی اخه؟! ببینی روش کراش بزنی پدر منو دربیاری؟
کوک: نه بابا فقط میخوام ببینم اون خصوصیاتی که گفتی داره یا نه😂
تهیونگ: اره جون خودت😐
( موبایل ته زنگ میخوره)
کوک: کیه
تهیونگ: به تو چه فضول
( تلفن جواب داد)
تهیونگ: الو... سلام.... بیرونم.... چه کاری؟.... خیلی خب الان میام خدافظ ( تلفن قطع کرد)
کوک: توروخداااا
تهیونگ: چی میگیییی😫
کوک: منم ببر با خودت من که میدونم ات بود
تهیونگ: ای بابا
کوک: چی میشه مگه خب فقط میخوام ببینمش
تهیونگ: تا حیاط میای ولی بعدش زود میری ها خب؟!
کوک: باشه قبوله
تهیونگ: بدبخت به ات میگم بچه 5 ساله.... تو که دیگه 2 ساله ای ( بلند شد) پاشو بریم دیگه
کوک: ( خنده خرگوشی)
( ته و کوک سوار ماشین شدن و به سمت عمارت رفتن)
...
( تو خونه)
ات: ای بابا تف توش اخه چرا کفشام بالای کمده کدوم خری گذاشتشون اونجا.... ( اینور اونور اتاقشو نگاه کرد که چشمش خورد به صندلی اونو اورد گذاشت جلوی کمد) من که زنگ زدم تهیونگ بیاد وایسا ببینم اصلا برای چی زنگ زدم وقتی میتونستم از اول صندلی بزارم و برم روش تا اونو بردارم ( یکی زد تو سرش) عیب نداره اصلا یه بهونه جور میکنم بهش میگم که مثلا کارم باهات این بود اره اره خیلی خب ( رفت رو صندلی و دستاشو دراز کرد تا برداره ولی هنوز قدش نرسیده بود) ای بابااااا
( رو نوک پاهاش وایستاد که نتونست تعادلش حفظ کنه که از پشت داشت با کله میرفت زمین و چشماشو بسته بود و جیغ کشید که یهو)
...
ات ویو
نتونستم تعادلم حفظ کنم و از پشت با کله داشتم میرفتم زمین که به جای اینکه بیوفتم افتادم تو بغل گرم یه نفر چشمامو از ترس بسته بودم که دستایی حس کردم دور کمرم و اروم اروم چشمامو باز کردم که دیدم رو هوا موندم یه نفر با صدای بم تو گوشم گفت
ادامه اش تو کامنتا
۷.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.